<$BlogRSDURL$>
.


Friday, May 07, 2004

 
مهم نيست چي بگي، مهم نيست چيكار كني، مهم اينه كه چه احساسي به بقيه بدي
دو نفر ، كه هردو به سختي بيمار بودند، در يك بيمارستان هم اتاق شدند.يكي از اونها اجازه داشت هر بعد از ظهر، براي يك ساعت روي تخت خودش بنشينه و به خارج شدن مايع جمع شده توي ريه هاش كمك كنه. تختش هم كنار تنها پنجره اتاق بود.بيمار ديگه مجبور بود تمام وقت به پشت توي تختش دراز بكشه.
اون دوتا هر روز ساعت ها با هم حرف مي زدن. از همسراشون به هم مي گفتن، از خانواده هاشون، خونه هاشون، شغل هاشون، درد سر هاي دوره سربازيشون، و از سفرهاشون.
هر بعد از ظهر زماني كه مريض كنار پنجره مي نشست روي تخت، تمام وقتش رو صرف اين ميكرد كه براي هم اتاقيش هر چيزي رو كه از پنجره مي بينه تعريف كنه.
مردي كه كنار پنجره نبود براي اون يك ساعت بخصوص زندگي مي كرد.، يك ساعتي كه دنياي محدود داخل اتاقش رو با همه جنبش و رنگ به رنگي دنياي بيرون پنجره وسيع تر و زنده تر مي كرد.
پنجره به يك پارك كه يك درياچه زيبا داشت باز مي شد. مرغابي ها و قو ها توي اون بازي ميكردن و بچه ها قايق هاي كاغذيشون رو اون تو حركت مي دادن.
عشاق جوان ، بازو به بازو، در ميان گلهايي از همه رنگ ، راه ميرفتند. و منظره اي لطيف از افق زيباي شهر كه در دوردست ديده ميشد.
وقتي مرد كنار پنجره تمامي اين جزئيات رو به زيبايي توضيح مي داد، مرد اون طرف اتاق چشمانش رو مي بست و اون منظره زيبا رو تصور مي كرد.
در بعد از ظهرهاي گرم، مردي كه كنار پنجره بود اون نمايش هاي باشكوه رو تعريف ميكرد.
،نمايشي كه مردديگر، تنها نمي شنيد، بلكه با كلمات زيباي توصيفي هم اتاقيش، اونها رو مي ديد..
روزها و هفته ها گذشتن و يك روز صبح ، وقتي پرستار براي حمام كردن اون دو تا آب آورد، پيكر بي جان مرد كنار پنجره رو پيدا كرد، در حالي كه به آرامي روي تختش بود.
با اندوه فراوان كاركنان ديگر بيمارستان رو خبر كرد تا بدن بي جان مرد رو ببرند.
حالا كه امكانش بود، بيمار ديگر درخواست كرد كه اگر اجازه داره به تخت كنار پنجره نقل مكان كنه.پرستار با روي باز اين درخواست رو پذيرفت و انجام داد. و پس از اينكه مطمئن شد جاي بيمار راحته، اتاق رو ترك كرد.
بيمار با درد و به آرامي به يكي از آرنج هاش تكيه كرد تا براي اولين بار نگاهي به دنياي واقعي بيرون بندازه.براش خيلي مشكل بود اما به هر حال موفق شد كه بيرون رو ببينه. اما با يك ديوار خالي روبرو شد.مرد پرستار رو صدا كرد و از او پرسيد كه چه چيزي مي تونه توجيه كنه كه چرا هم اتاقي مرحومش اون مناظر زيبا و بديع رو از پشت اين پنجره براش تعريف مي كرد؟
پرستار جواب داد كه اون مرد نابينا بوده و حتي همين ديوار رو نمي تونسته ببينه.
و ادامه داد كه شايد اون فقط قصد داشته تو رو دلگرم كنه
هرآنكه خاطر مجموع و يار دلنشين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد


نويسنده: نمي دونم به جون شما
مترجم، ويراستار، حروفچين و صفحه آرا: خودم
شاعر:حافظ




|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com