<$BlogRSDURL$>
.


Thursday, July 28, 2005

 
جاي درست
يه جا -فكر مي كنم يه داستان بود تو مجله ي الفبا- خوندم كه براي اين وقتي يكي مي ميره زنده ها براش گريه مي كنن كه «آدمها» (با تاكيد گفته بود آدمها) ، «تا وقتي زنده هستند» (اين رو هم با تاكيد بايد مي خوندي)وجود خودشون رو بين همه ي اونهايي كه دوست دارند تقسيم مي كنن و همه ي اونها به سهم خودشون از وجود اون شخص عادت مي كنن و وقتي كه زمان مرگش فرا مي رسه ، اون «آدم» ميره و تكه تكه هاي دلش رو از همه پس مي گيره و بر مي داره و ميره. براي همين «آدماي زنده وقتي يكي مي ميره احساس جاي خاليش رو مي كنند و با يه جور خلاء‏‏‏‏‏‏‏‏ بايد كنار بيان كه اصلاً كار راحتي نيست»ا
يه جاي ديگه هم خوندم -فكر مي كنم كتاب سفر روح بود- كه اون كه مي ميره نمي ميره، شكل زندگيش ، جاي زندگيش عوض مي شن.ا
اين روزا كه نه دقيقاً...يه مدتيه كه دارم تيكه تيكه ها رو جمع مي كنم. فكر مي كنم و نمي كنم كه 4-3 تكه بيشترش دست كسايي كه قراره زنده بمونن -يا مي شه گفت كسايي كه قراره اينجا و اين شكلي بمونن- نمونده. اينا رو هم كاش پس بگيرم.يه چيني بند زن مي خوام و بعدشم ديگه همش دست كسيه كه مي دونم دست اون جاي درست اين تيكه هاست.ا
ديگه اينجا جاي من نيست

|

Thursday, July 21, 2005

 
دو روز مونده بود بهار يه هفته دير بياد
دل تو دلشون نبود
سوسن گونه هاي نسترن رو سرخابي مي كرد و ياس زلفاي سوسن رو شونه مي زد. نسترن يه نگاه به آيينه انداخت، يه لبخند به سوسن زد و بلند شد ،از روي تاقچه نقلي گوشه ي اتاق شيشه عطر بهار نارنج رو آورد ، بهار نارنج اما غرق تماشاي كوچه بود. كار هر روزش شده بود. مي نشست و انتظار مي كشيد ، انتظار مي كشيد و لذت مي برد. صبرش تموم مي شد اگر چرخ زدن پروانه تازه از پيله در اومده رو توي قاب پنجره نداشت.ا
دستاي لطيف نسترن رو كه روي دستاش احساس كرد برگشت.شال سپيدش رو از رو شونه هاي خودش برداشت و انداخت روي شونه هاي سبز نسترن. نگاش كرد. مهربون تر شد. خنديد و با پشت انگشتاش گونه هاي سرخ نسترن رو نوازش كرد...«مياد نسترن جان...مياد». ياس پيرهن ترمه كهرباييش رو به بقيه نشون ميداد و چرخ ميزد...« يعني مي شه از من خوشگلتر باشه؟» سوسن انگشتاي كشيده و ظريفش رو عشوه گرانه بين موهاش برد . به نرمي تا پشت سرش دستش روبين موهاش لغزوند.شونه هاشو بالا انداخت ... «تو قشنگي. ولي تو... » بهار نارنج به سوسن اشاره كرد و لب گَزيد، سوسن حرفو عوض كرد ...«كسي آيينه ي منو نديده؟».ياس شك كرد.«خوب تو هم خوشگلي»،بهار نارنج هنوز چشم از كوچه بر نداشته بود. كوچه و پروانه و سكوت...«اين بهار همه چيزش قشنگه.اين بهار...»ا
نسترن دست ياس و سوسن رو گرفت و كشيدشون گوشه ي اتاق ... «بچه ها! امسال اين بهار نارنج تو شيشه ي عطرش آب ريخته؟»، سه تايي ريز ريز خنديدن و خنديدن. بهار نارنج اما...آينه نداشت كه برق چشماي خودشو ببينه، اما روشن تر شدن كوچه بي دليل نبايد باشه. ا
خنده ها تموم نمي شدن، ياس اما يه باره ساكت شد! ... «من عاشق اين عطرم بهار نارنج! چرا اين همه دير؟ چطور اينهمه گرمتر و قشنگ تر از هميشه؟» نسترن و سوسن گنگِ گنگ، بهار نارنج رو نگاه مي كردن..چي شده بود؟ا
بهار نارنج چشم از كوچه بر نمي داشت. از سر كوچه بود هر چي كه بود. مي شد ديدش و شنيدش و بوييدش. پروانه چرخ مي زد و مست مي شد.بهار نارنج شبنمِ روي پلكش رو پاك كرد كه بهتر ببينه...«بچه ها! خودشه. مي دونستم مياد. مي دونستم.ديگه بهار مي شيم. خودِ بهار. اينجاست.» حالا ديگه همه محو تماشاي كوچه بودن، ياس گفت:«صداش نمي كني؟» سوسن و نسترن در اومدن كه :«خوب تو خودت چرا صداش نمي زني؟» ياس دوست داشت خودش بهار رو دعوت كنه به خونه ، اما اسمشو نمي دونست. بهار نارنج با ذوق پنجره رو باز كرد...«من اسمشو مي دونم» ريه هاشو پر هواي تازه ي بهار كرد...«من گلسو صدا ميزنمش»...بهار نارنج از ته دل فرياد كشيد

|

Tuesday, July 19, 2005

 
شبانه
لحظه ي يكي شدن تو آينه ها نزديكه

|

Wednesday, July 13, 2005

 
آقا پليسه بيداره
امروز ظهر
ميدون انقلاب
از كنار آقا پليسه رد مي شدم ، يه آقا پليسه ي ديگه از تو بيسيم مي گفت : «ضارب با يه پژوي نخودي رنگ به سمت ميدان انقلاب متواري شده، ...» منم گوشم رو تيز كردم، جالب بود برام ، آقاهه ادامه داد : «شماره پلاك ماشين هم اينه ... يادداشت كردين؟» آقاپليسه هم گفت بله يادداشت شد. اما من كه نديدم كسي چيزي رو جايي يادداشت كنه.ا
خوش به حال آقا پژوييه!ا

|

Sunday, July 10, 2005

 
خالكوبي
شما تصورتون از يه سونا توي بزرگترين مجموعه ورزشي ايران چيه؟ يه جايي كه شونصد تا زمين تنيس داره، زمين گلف و چمن مصنوعي فوتبال و سالن بدنسازي و استخر سرپوشيده و سرباز و هتل و سالن دو ميداني و هزار تا چيز ديگه داره. آدماي همچين جايي يه عالمه ورزشكار از حرفه اي هاي رده يك بگير تا تازه كارا بايد باشند. اما ما اون تو همه چي ديديم جز ورزشكار. البته همچين كَساي زيادي هم نبودن ها. مجموعاً به جز ما 2نفر(من و يه آقاي مهمي كه نمي شه اينجا گفت چيكاره ي مملكته)، 5 تا پيرمرد كه جوون ترينشون 65 سالش بود اونجا بودن. اما همين پيره مردا اينقدر جالب توجه بودن كه قرار 1 ساعته ي سوناي ما بشه 2 ساعته و بعد سونا كلي غش و ضعف بريم.
يكي تمام بالا تنه ي چند لايه ي گوشتالوش رو خالكوبي كرده بودو از رزم رستم و سهراب داشت تا جريان دادگاه ميكونوس. تو بگو يه واقعه ي تاريخي بوده كه اين پردشو رو تنش نكشه...نبوده!
خوب قديميا از اين كارا زياد مي كردن . منم كم نديدم. اما قسمت جالب ماجراي اين آقا اين بود كه وقتي بعد 5 دقيقه دراز كشيدن روي سكوي سوناي بخار بلند شد و رفت بيرون ، سكو آبي رنگ شده بود!!!سونا ام شده بود يه قرتي بازي كنار خالكوبياي موقتش! هي مي رفت بيرون مردم تاريخ مرور كنن. شايدم كنكور امسال شركت كرده و اينا هم ياد داشتاي لازم براي سر جلسه كنكورش بود كه هنوز پاك نكردشون... يكي ديگه بود ميرفت 2 دقيقه تو سوناي خشك مي نشستو بعد كه ميومد بيرون ميرفت از بوفه يه بسته بيسكويت كرمدار پرتقالي با يه آب انگور مي خريد ميومد مي نشست مي خورد بعد شيرجه ميزد تو حوضچه ي آب.
دو تا از اين بابا بزرگا كه با هم وزن شيكماشون به اندازه ي كل هيكل حسين رضازاده مي شد هم همه ي اين 2 ساعت رو داشتن روي اصل بودن اوكاليپتوسشون بحث مي كردن. اين مي گفت مال من اصل تره (!!!) اون مي گفت مال من اصل تره. آخر سر هم چيزي نشد. ما كه اومديم بيرون هنوز داشتن از اصالت اوكاليپتوساشون مي گفتن و وقت نكرده بودن برن تو سونا!
پنجمي هم تا جايي كه من فهميدم مشكل حمام نداشتن توي خونشون از مشكل چاقيش مهم تر بود. آخه آقا تمام اين دو ساعت از زير اين دوش در مي اومد و مي رفت زير اون يكي دوش!
سرتونو درد نيارم. اگه ساعت اونجا نبود ما اين قدر سر گرم تماشاي آقايون مي شديم كه الانم هنوز اون تو باشيم
اينم بگما! فردا نريد بشينيد بگيد نخودسياه چاقه! مطمئن باشيد من بيشتر از 60 كيلو نيستم و كمتر از يه متر و هشتاد و پنج سانتيمتر هم نبودم تو يه سال اخير. خوب احتياط شرط عقله ديگه. يه وقت حرف در ميارن مردم
حالا من چرا اينا رو ميگم؟ عرض مي كنم
ملت دوست داشتني گرد و تپل ايرن ، باز هم يه جوري زندگي كنين كه مجبور شيد تو تاكسي 6 نفري بشينيد و له بشين . دوست پزشكي دارم كه هميشه ميگه «دو تا مريضي مادر همه مريضي ها هستن: چاقي و ديابت»
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

|

Tuesday, July 05, 2005

 
چشمِ دلِ عاشق
پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است .. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت :
با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد
روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم که تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه
هستند نه آنگونه كه خود خواهي

|

Sunday, July 03, 2005

 
ما بهشون ميگيم گل واژه

سخت ترين قدم همان قدم اول است.مَثَل بلژيكي
زيبايي ناپايدار است وفضيلت جاودانه . گوته
كسي را كه به شما شنا ياد داده غرق نكن. مَثَل انگليسي
براي جلب علاقه، بايد اظهار علاقه مندي كرد.ديل كارنگي
وظيفه اي را كه از همه به شما نزديك تراست انجام بدهيد.گوته
از سنگهايي كه سر راهت هست براي ساختن پلكان استفا ده كنيد. نمي دونم از كيه
هميشه بوي عطر گل به دستي ميماند كه گل به شما هديه ميدهد. چيني
بهترين كارها اين است كه در جواني دانش آموزي ودر پيري به كار بري. بوذرجمهر
با داشتن اراده قوي مالك همه چيز هستيد. گوته
اگر به راه خطا رفتي از بر گشتنش نترس . كنفوسيوس
اگر در اولين قدم موفقيت نصيب ما ميشد سعي وعمل ديگر معني نداشت. مترلينك

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com