<$BlogRSDURL$>
.


Monday, July 31, 2006

 
ماجراي نيمه شب
قشنگه. نمي دونم از كيه، زحمت ترجمه ي و تايپش رو اما خود نخودسياه كشيده، همراهم باش،اي كاش با هم از شب بيرون بريم. كاشكي منتظرمون باشه

هيچ وقت ، هيچ تاريكي اي
وقتي اينجا با من باشي ،تاريك نيست
جادوي شعاع هاي مهتاب
بي اختيار مي تابند

ستاره ها اينجايند تا تو را راهنما باشند
من راه را نشان خواهم داد
امروز غروب با من بيا
تو را به روز تازه اي خواهم برد

گذرگاهمان را ماه روشن خواهد كرد
با فروغي خدايي
دستانم را بگير، تو را خواهم برد
به سوي نور و روشني حقيقي

اكنون از ميان شادي ها عبور كن
در حاليكه قلبت در آرامش كامل است
و به آرامي با من قدم مي زني
خوشبختي را حس خواهي كرد

نه! من يك سايه نيستم
براي تواينجا هستم،نگاه كن
كه در دل تاريكي مي رانم
و جاودانه مي درخشم

به سرزمين قلب من سفر كن
و بدان كه اينجاست كه خواهي يافت
نرمترين نوازش مهتاب را
و روح هاي در آغوش هم به پيچ و تاب را


|

Sunday, July 30, 2006

 
شبانه
آخر شب بعد يه روز مردادي كه از آسمون تهران آتيش مي باره و تمام روز دلهره ي بزرگي به اندازه ي بزرگي عشق داشتي، چرا بايد يه جوونك مستِ مستِ مست، همچين مست كه نتونه راه بره، تو پياده رو از تو كه براش غريبه ي غريبه اي بدون هيچ مقدمه اي بپرسه : «عشق يعني چي؟» و تو ياد همه ي خستگي از تن و روحت بره بيرون وقتي به پاسخ سوالش فكر مي كني. ا
بهش بر نخورد وقتي گفتم تو نمي فهمي اگه من بگم.فكر كنم اونم يه «تو» داشت. فهميد كه عشق براي هر كسي يه معني مي ده و براي من عشق يعني «تو»...مي دونم چشمام هم خنديدن وقتي كه دوباره فهميدم كه تو خود عشقي . نپرسيد چرا «تو» اما اگر مي پرسيد مي شنيد كه «تو» كمال همه ي خوبي هايي و كامل كننده ي من.ا
دوستت دارم

|

Tuesday, July 18, 2006

 
مرا مي شناسي تو اي عشق
باورم از «من» ،عاشق زندگي كردن و عاشقانه مردن است و امروز «كوچ» ، عشقبازي من است. كسي به عَشَقه هاي سمج اين باغ نمي گويد كه اين كه به پاهايش پيچ خورده ايد باغبان است ، نه درخت؟ كه «حيران» در گُلي است و ديگر اين باغ آغوش تمام او نمي تواند بودن؟ا
و«شيفته» ي «تمامي عشق» در لباس گُلي دوردست و «تمامي آرزو» در وجود يكتاي آن كه با هر چه عشق، نامش را مي توان نوشت و با هر چه رود ، نامش را مي توان سرود. ا
و «اميدوار» به دستاني كه هر قفل كهنه را بي بيم حصار، مي توانند گشود
اي كاش بدانند و دست از سرِ پاهايم بردارند.ا
نفسي مي خواهم براي سفر تا كبوتر ، و افقي براي خطر تا شقايق.ا
آري!«...طوفان يك گل مرا زير و رو كرده» ،اگر چه « پُرم از عبور پرستو ، صداي صنوبر،...» اما دل من «گره گير چشم نجيب» گُلي است. تو نمي داني. شايد هيچ كس نداند. شايد او كه با شعرش شور را نقاشي ميكرد هم روزي كه سرود «مي شود در معني يك گل شناور شد» هم نمي دانست كه چه چشمان مشتاقي دارد اين باغبان وقتي به «آسماني» زمين زندگي اش نگاه مي كند.
هاي! اين همه درخت كه ريشه در خاك اين باغ دارند! همه ارزاني پيچيدن شما . مرا رها كنيد. نيمه ي من جاي ديگريست . من از ازل سفري بودم. چرا كسي به عشقه ها نفهماندكه جاي ديگري «جاي من ،خالي است» ؟ ا

|

Wednesday, July 12, 2006

 
غصه هم خواهد رفت

به حباب نگران لب يک رود قسم
و «به کوتاهي آن لحظه ي شادي که گذشت»ا
غصه هم خواهد رفت
آن چناني که فقط خاطره اي خواهد ماند
لحظه ها عريانند
بر تن لحظه ي خود جامه ي اندوه مپوشان هرگز
تو به آيينه
نه!ا
آيينه به تو خيره شده است
تو اگر خنده کني، او به تو خواهد خنديد
و اگر بغض کني
آه از آيينه ي دنيا که چه ها خواهد کرد
گنجه هاي امروز، پر شد از حسرت و اندوه و چه حيف
بسته هاي فردا، همه اي کاش اي کاش
ظرف امروز وليکن خاليست
ساحت سينه پذيراي چه کس خواهد بود
غم که از راه رسيد، در اين خانه بر او باز مکن
تا خدا يک رگ گردن باقيست
تا خدا هست به غم وعده ي اين خانه مده...ا

|

Monday, July 03, 2006

 
باز هم



باز هم تو
باز هم خنده ي خورشيد


|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com