<$BlogRSDURL$>
.


Thursday, September 30, 2004

 
رژيم لاغري
يه جايي يادمه كه خوندم محققا به اين نتيجه رسيدن كه يكي از روشهاي لاغر شدن بدون رژيم غذايي، اينه كه براي كسي كه ازش خوشتون نمياد، هديه بخريد، بهش گُل بِديد و تا رسيدن به وزن دلخواه اين كار رو ادامه بدين! شايد به نظر اولش اين پيشنهاد مضحك بياد. اما بهش كه خوب فكر كني مي بيني چندان بي ربط هم نيست!
ميان برنامه (پيام بازرگاني): اگر حتي با آجيل مشكل گشا ، مشكلتون حل نمي شه به خاطر بغرنج بودن مساله نيست، آجيلتون نخودسياه نداره! .... نخود سياه حلال مشكلات!
خدا قربونش برم حساب همه چي رو كرده! اگه آدماي نخاله رو نمي آفريد كه يه عده از ما از چاقي مي تركيديم! اما اين روش پيشنهادي يه عارضه جانبي داره ها! درسته كه اونكه بهش هديه رو مي دين رو با اين كار بيشتر و بيشتر ازش بدتون مياد. هر روز هم بيشتر از قبل لاغر ميشين اما اگه يه وقت يارو فكر كنه اين كار شما از رو علاقه به اونه يا اينكه داريد منتشو مي كشيد فكرشو كنين كه چه عذاب اليمي مي شه!اهمينه كه خيلي از نظريه هاي علمي در حد همون نظريه مي مونن ها! عقل اين دانشمندا هم انگار هر بار كه به يه جايي مي رسه به جاهاي ديگه نمي رسه!!!!اشما بين چاقي مفرط، رژيم سخت غذايي و ورزشي، و اين پيشنهاد جديد كدوم رو انتخاب مي كنين؟ شايدم راه بهتري به نظرتون مي رسه؟
مسابقه تلفني: با ما تماس بگيريد و پيشنهاد خود را در اين زمينه به همكارانمون انتقال بدين. به بهترين پيشنهاد يه فرقون مدل 2004 فول اتومات جايزه داده مي شه!


|

Wednesday, September 29, 2004

 
تو بمان با من، تنها تو بمان


همه مي‌پرسند
چيست در زمزمه‌ي مبهم آب؟
چيست در همهمه‌ي دلكش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي‌برد اينگونه به ژرفاي خيال؟

******

چيست در خلوت خاموش كبوترها؟
چيست در كوشش بي‌حاصل موج؟
چيست در خنده‌ي جام؟
كه تو چندين ساعت

مات و مبهوت به آن مي‌نگري؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي‌انديشم

من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه‌ي كوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاينده‌ي هستي را در گندم ‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ي گل
همه را مي‌شنوم
مي‌بينم
من به اين جمله نمي‌انديشم

به تو مي‌انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي‌انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو مي‌انديشم
تو بدان اين را، تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من، تنها تو بمان

******

جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند

******

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو
قصه‌ي ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه‌ي جانم باقي است
آخرين جرعه‌ي اين جام تهي را تو بنوش

شاعر:فريدون مشيري

|

Saturday, September 25, 2004

 
نيست در هجر جز اميد وصال

...
تو را من چشم در راهم
من از يادت نمي كاهم
...
آخ كه چه شبگيجه اي گرفتم، خدا جون 2 هفته بهم بيشتر از هميشه قدرت بده
جبران مي كنم! قول مي دم

|

Thursday, September 23, 2004

 
تابستان خود را چگونه گذرانديد

موضوع انشا : تابستان خود را چگونه گذرانديد؟ ا
قلم بر قلب سفيد نخودسياه مي گذارم و فشار مي دهم و انشاء را آغاز مي كنم. تابستان گذشته تابستان خيلي بسيار زيادي خوب و پُر بركت و پُرباري بود زيرا من در تابستان گذشته عاشق تر شده ام. اين كاملترين عاشق شدني بود كه من عاشق شده بودم زيرا كه من تا بحال راست راستكي عاشق نشده بودم و اون دفعه هم كه فكر مي كردم شدم فقط فكر مي كردم كه شدم اما بر همه واضح و مبرهن است كه بچه خيلي فكرا مي كنه اما خوب خيلي از فكراش خام و نپزيده و از رو بچگيش مي باشند. ا
در تابستان گذشته خدا خيلي به ما حال عنايت فرمود و ما خيلي مسافرت هاي خوب رفتيم كه به ما خوش گذشت و خيلي مسافرتهاي خوب هم نرفتيم كه به اونا كه ما رو نبردن خيلي خوش گذشت. حتي آنها با قطار هم سفر كردند و شب توي كوپة من روي تخت من هم خوابيدند و به ريشم خنديدند. من پس از آن در طول بقيه تابستان گذشته ريش نگذاشتم. ا
ما در تابستان گذشته از يك نفر كه خيلي آدم بنده خدايي بود هم فحش شنيديم كه از آنجا كه بابايمان گفته فحش بادِ هواست به روي خودمان نياورديم تا آن يك نفر هم بزرگ شود
من در تابستان گذشته شنا هم ياد دارم مي گيرم و از استخر خيلي خيلي گودِ مجموعه انقلاب بهره مند مي برم. حتي در آنجا دوش هاي زيادي (حدود 3 تا كه يكيش هميشه خراب است) هم دارد كه من هميشه از وسطي استفاده مي كردم. ا
در تابستان گذشته مادر ما ما را خيلي دوست داشت و با ما خيلي هم دعوا كرد كه هر وقت ما را خيلي دوست تر داشت ، باباي ما به ما حسودي مي كرد و با ما قهر مي كرد و هر وقت كه خودش با ما دعوا مي كرد بابايمان هم با ما دعوا مي كرد
در كل به هر 3 نفر ما در تابستان گذشته خيلي زياد خوش گذشت و ما تابستان گذشته را خيلي دوست داريم. ا
ما در تابستان گذشته به كلاس فوق برنامه هم رفتيم و كمي كه بعداً به ما فهماندند كه كمي زياد تر بوده پارلاره ايتاليانو بلد شديم كه بعداً به دردمان بخورد و در تابستان گذشته ما خيلي عاشق تر شديم. ا
اين بود انشاي من در باره اينكه تابستان خود را چگونه گذرانديد
ما از اين انشا نتيجه مي گيريم كه چه خوب بود كه تابستان بعدي زود تر بيايد تا ما آن را هم بگذرانيم و عاشق تر از حالا شويم و تابستان خود را دوست داشته باشيم! ا
والسلام! ا

|

Wednesday, September 22, 2004

 
صبح اولين روز پاييز

صبح اولين روز پاييز
بوي خواب خونه رو برداشته
حافظِ «ديشب خونده» هنوز بازه : «اي قصة بهشت، ز كويت حكايتي . . .» كارت تلفن، نمي دونم 100 تومان يا 900 تومان. بيشتر از اينا اعتبار نمونده براش، 3 تا 30 دقيقه اتصال به اون سر دنيا، 3 تا 30 دقيقه «باز، تازه شدن»ا
صبح اولين روز پاييز
يادش بخير! بچگي رو مي گم، هر روز مثل روز قبل بود. هر اول مهري مثل قبلي،اما هيچكدوم تكراري نبودن. چقدر شبيه بچگي است «عاشق بودن»ا
صبح اولين روز پاييز
چرا اينهمه كم جريمه شدم؟ چرا اينهمه كم آتيش به پا كردم؟ چرا بچگيم رو كم بچگي كردم؟ا
انگار همين ديروز بود ، اشتباه رفتم سر صف كلاس دوم، روز كلاس بندي اول دبستانم بود، مامان حواسم رو پرت كرده بود، از كله سحر مي گفتم تو نَيا! انگار همه دنيا منو نگاه مي كردند. بچه مي ره مدرسه، بزرگ شده لابُد!!! اما يه جاي كار مي لنگه، مامانيش باهاشه، اما خوب مادره ديگه! گفت باهات ميام، و اومد.ا
نفهميدم چقدر گذشت، ظهر كه رفتم خونه يادته؟ مامان گفت از فردا خودت برو، قند تو دلم آب شد اما تازه نبود ، آخه مامان امروزم اومده بود خونه. وقتي برگشتم تو جمع ماماناي نگرونو نگاه كردم اونجا نبود ديگه. اما... مامان ديده بود كه پسرش تو صف بود، مامان وسط ماماناي ديگه پنهون شده بود، مامان ديد كه پسرة كلاس دومي پشت سر پسرش يه تلنگر زد به نرمي گوش پسرش، مامان دلش يه عالم لرزيد، مامان اما ديد كه پسرش برگشت و بدون اينكه ببينه با كي طرف شده گذاشت زير گوش پسره، ديد كه پسرش داره بزرگ مي شه، اينم ديد كه آقاي ناظم اين اتفاق رو ديد و خنديد و چيزي نگفت.مامان رفت خونه تا ناهار درست كنه براي سر ظهر كه پسرش برمي گرده . . . ا
از اون لحظه تا آخرين لحظه ها و هميشه هرچي كه به ياد مونده و هرچي كه هميشه تازست، خاطرات نخودي شيطونه كه گاهي از تو جلد نخودسياهِ بچه درس خونِ آروم و سربزير ، بيرون ميومد و يه آتيشي مي سوزوند. چرا اينقدر كم بود؟ا
من كم شيشه همسايه رو شكستم...خيلي كما
صبح اولين روز پاييز
كارت تلفن،ا
همين حالا بايد بي اعتبار بشه به اعتبار شنيدن يك رفيق موافق
مثل باغي كه تو را خواب ديده باشد، به اندازه يك جنگل، سبزما
صبح اولين روز پاييز
خونه بوي تازگي ميده



|

Monday, September 20, 2004

 
شبانه


اي گُل من! قلب من از عطر تو گُلخانه شده
سرزده عشق آمده و خانوم اين خانه شده
بوي خوش عشقو ببين پُر شده در جان و تنم
گُل خانومَم ساية تو بر سر من سايه شده

از نفس تازة تو ، تازه شده هر نَفَسم
با آنكه با يادِ تو من، عُمريه كه هم نَفَسم
در راه عشق وقتي كه تو با دلِ من ، همسفري
همسفرِ عشقم و من، عاشقي تازه نَفَسم


|

Sunday, September 19, 2004

 
لبخند تو
براي تو كه يك لبخندت همه تاريكي دنيام رو شكست داد

روز ها و شبهاي زياديه كه با خودم كه خلوت مي كنم تو رو هم كنارم مي بينم. هميشه از هر دو نفرمون پرسيدم كه :ا

براي هميشه ، چه چيزي زيبا تر از اين كه «هميشه با مني» وجود داره؟ا
و . . .ا
تو لحظات شادي، چه چيزي بهتر از ستايش كردنِ «بودنِ سُكر آورت» ا
ودر سختي ها ، چه قوت قلبي بزرگتر از «جستجو كردن تو»ا
ودر بي چارگي ها، چه چاره اي بهتر از «اعتماد به داشتنت»ا
و هميشه و هميشه و هميشه ، چه لذتي بر تر از «تشكر از تو و بودنت»ا

|

Saturday, September 18, 2004

 
حسين آقا
ما يه دوست بزرگوار داريم كه آدم مشهوري هم هست. اين بنده خدا نويسنده روزنامه و مفسر و منتقد و از اين حرفاست. كلي آدم خوبيه و هر كاري ازش بر بياد براي ديگران انجام بده، دريغ نمي كنه. مثلاً همين چند هفته پيش بود كه لطف كرد و تو اوج شلوغي پرواز هاي تابستون با يه تلفن به دخترش كه مدير يه آژانس مسافرتيه تو روزي كه هيچ جايي هيچ پروازي براي سفر من جا نمي داد به راحتي تو ساعتي كه خودم مي خواستم (نه حتي تو روزي كه مي خواستم)، برام جا گرفت. در حاليكه مي تونست اصلاً صداشو در نياره كه همچين امكاني داره . اسم كوچيك ايشون حسين ولي اسم بزرگشون سِكرته! چرا؟ خوب حالا عرض مي كنم. ا
اين حسين آقاي ما به همون دليلي كه گُل بي خار هيچ جا جُز تو ملكوت اعلا پيدا نمي شه، يه عيب كوچولو دارند و اون هم اينه كه اگه سر ذوق بيان شاخدار ترين چاخان هاي دنيا رو ميگن. چاخانايي كه قبل از گفته شدنشون هيچ احدالناسي عمراً نمي تونه پيش بيني كندشون. و هميشه شنونده رو غافلگير مي كنند حتي اگه سالها با حسين آقا رفت و آمد و مراوده داشته باشند و سالها از اين دست سخنان گهر بار شنيده باشند.ا
امروز جديد ترينشون رو شنيدم و خُب سر ذوق اومدم كه ثبت كنمش براي آيندگان. حسين آقا به تازگي از سفر تركيه به ميهن اسلامي بر گشتن. ايشون سالي چند بار با خانواده و چندين بار به تنهايي سفر خارجه ميرند و يه پسرشون هم ساكن ايالات متحده هست و خود حسين آقا هم سيتي زن اونجاست اما خوب نمي شه تو روزنامه هاي نيويورك مطلب بنويسه. عشقش هم كه نوشتنه. پس مي شينه تو وطن و مي نويسه.ا
اما ماجراي سفر تركيه
حسين آقا امروز تو دفتر روزنامه يهو در اومد گفت:«تو تركيه سر جمع 1700 دلار تو 10 روز پول بابت آب خوردنمون خرج كردم!!!» ا
ما هرچي سعي كرديم باور كنيم نشد كه نشد. گفتم حسين آقا خوب به صرفه بود به جاي آب خوردن، ويسكي مي خوردين. گفت كه تو هتل هم ويسكي رايگان بوده اما براي آب خوردن پول مي دادن. ا
آخه مي گن دروغ هر چي گنده تر باشه باورش آسون تره اما اينو هيچ جوره نمي شه باور كرد. 1700 دلار رو بدن به من با 700 تاش از تهران لوله كشي مي كنم به آنتاليا!1000 تاش رو هم ميذارم كنار براي سفر سال بعدم.ا
آخه اينقدرا هم آب نمي خوره
كسي اگه مي تونه يه حساب كتاب كنه ببينيم اينا رو هم رفته تو اين 10 روز چند تا بطري آب خوردن. مي خوام مچ گيري كنم!!!ا
جداً چرا بايد يه آدم به اين خوبي به اين راحتي چاخان بگه؟ اصلاً لازمه؟ا


|

Friday, September 17, 2004

 
اگه بدوني
اگه بدوني چشمام چقدر هواي ديدن دوباره برق چشماتو دارن...اگه بدوني

|

Wednesday, September 15, 2004

 
حكايت

احتمالاً همه يه چيز هايي (و خيلي ها چيزهاي زيادي) در مورد خدايان يونان باستان مي دونيد.اينكه يه خداي خدايان (زئوس) بود و رب النوع ديگه كه هركدوم خداي يك چيزي بودند و تو همون محدوده خلق مي كردند و به امور خلايقشون مي رسيدند يا اينكه عاملي رو (مثل زيبايي،قدرت . . . ) خدايي مي كردند ، اونو تقسيم مي كردند و به امور جاريش رسيدگي مي كردن.مي گن تو يكي از جلسات ، خدايان تصميم مي گيرند كه قدرت و حكمتشون رو روي هم بگذارند و مخلوقي رو خلق كنند كه از هر نظر كامل باشه و هر كدوم از خدايان از حوزه اختيار خودش بهترين ها رو در اون موجوئ به وديعه بگذارند. نتيجه اين عزم جمعي خدايان شد موجودي با 4 پا و 4 دست و 2 تن و 2 سر، يك سر مونث و يك سر مذكر(يك مادينه و يك نرينه) و نام انسان رو بر اون گذاشتند. موجودي كه تمام خدايان دوستش داشتند چون همه قدرتشون رو صرف خلقتش كرده بودند
مدتي گذشت و نوبت به جلسه بعدي خدايان رسيد و مشكلي كه همه اونها تو اين جلسه مطرح مي كردند اين بود كه اين موجود دوست داشتني جديد چون نتيجه كار تمام خدايان بوده، بيش از تك تك خدايان قدرت داره و خداييشون رو زير سوال برده. در حقيقت هر اونچه تك تك خدايان كم داشتند رو انسان يكجا داره و بر تر از تمامشون مي شه! اين مشكل بايد حل ميشد وگرنه اساس دنيا به هم مي ريخت
اين وسط هر كسي نظري داد اما كم كم داشتند به اين نتيجه مي رسيدن كه صورت مسئله رو پاك كنند و از همون راهي كه اومدن برگردند يعني انسان رو از رو زمين بر دارند و ديگه نه موجودي باشه كه از اونها قوي تر باشه و نه موجودي كه اونها بهش افتخار كنند. اما يه رب النوع خُرده پا كه هنوز هيچ چيز مهمي رو خدايي نمي كرد به اسم «اِروس»‌ پيشنهاد بهتري داد. «اروس» كوچولو پريد وسط حرف بزرگتر ها و گفت : «من يه راه بهتر بلدم! اينجوري هم شما خلقت كاملتون رو داريد هم اون از شما قوي تر نيست هم من به يه نون و نوايي مي رسم و يه چيزي گيرم مياد كه رب النوعش بشم!» (چه رب النوع زرنگي بوده! قابل توجه وزارت كار كه نمي تونه 4 تا مشاور درست حسابي بگيره و 10 تا فرصت جديد شغلي ايجاد كنه) خوب اين پيشنهاد هرچي باشه ارزش شنيدن داره!ا
نظر اروس اين بود كه يه انسان مي تونه مثل بچه آدم با 1 سر و 1 بدن و 2 تا دست و 2 تا پا هم زندگي كنه. اينجوري قدرتش هم نصف مي شه و ديگه كسي خدايان و قدرتشون رو تهديد نمي كنه. ضمن اينكه اين مخلوق دوست داشتني هم روي زمين باقي مي مونه(هر چند الان هم زير زمين رفته و هم تو آسمون، اما اروس چه خبر داشت از اين ور اون ور رفتن آدما؟)ا
همه تحسين كردند صاحب اين فكر رو و تصويب كردن پيشنهادش رو اما يهو هركول از اون وسط پاشد فردين بازي در بياره! گفت آقايون! خانوما! اين بچه كارش خيلي درسته. مشكل ما رو هم حل كرده! اينهمه جيغ و ويغ نكنين بذارين بگه چي ميخواد به جاي اين پيشنهادش بديم بهش خدايي كنه؟ا
اروس هم تا تنور داغ بود نونو چسبوند و گفت منم راه مي افتم تو دنيا اين دو تا تيكه رو كه از هم جدا كردين (دو تا همزاد) رو به هم مي رسونم و وقتي به هم رسيدن، با قدرت اين پيوند، باز هم قدرتشون از قدرت خدايان بيشتر مي شه! اما خوب نه هر زوج همزادي اين شانس رو دارند و نا هر زوج همزادي اين لياقت رو . و ضمناً همه هم اونقدري باهوش نيستن كه وقتي همزادشون سر راهشون قرار گرفت بفهمند كه «اين همونه كه از ازل با من بوده و مي تونه تا ابد هم باشه!»ا
اينطوري بود كه «اروس» هم شد «رب النوع عشق» ا
اگه روزي ديدي كه هر كاري ازت بر مياد وقتي با كسي هستي، بِدون كه پيداش كردي

|

Monday, September 13, 2004

 
خواستن
وقتي تو چيزي مي خواهي، همه دنيا دست به دست هم مي دهند تا تو را به آرزويت برسانند!ا

|

Friday, September 10, 2004

 
شبانه
باز يه شب
مث شباي قبل كه يه پسرك داشت، يه گل، يه پنجره، دو تا دل. باز همه چيز جاي قبليش بود، مث قبل
گل اون طرف پنجره، دل پسرك هم همون طرف، پنجره هم اين وسط گل زيبا رو برا باغبونش قاب گرفته بود
اما هيچي مث قبل نيست. هيچي. پسرك ميدونه گلش خيلي گُل تر از اونيه كه فكر مي كرد و حالا ديگه مطمئنه كه عمر اين پنجره خيلي كمتر از تصوره، خيلي كمتر
و تا دنيا دنياست از گُلِش ممنونه كه يه مدت سر خم كرد تا پسرك گلبرگاي لطيفشو لمس كنه قبل از اينكه به قدر كافي قد بكشه و به پاي گُلِش برسه
آره، امشب مث شباي قَبله اما هيچي مث قبل نيست
باورِ قشنگيه، باور كُن

|

Wednesday, September 08, 2004

 
يادم باشد
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را

يادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نيست

***

يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر وجواب
دو رنگي را با كمتر از صداقت ندهم

يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم
و براي سياهي ها نور بپاشم

يادم باشد از چشمه، درسِِ خروش بگيرم
و از آسمان درسِ پـاك زيستن

يادم باشد سنگ خيلي تنهاست... يادم باشد
بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند

يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن
به دنيا آمده ام ... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان
...
يادم باشد زندگي را دوست دارم
...
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان
بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم
...
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردي
كه از سازش عشق مي بارد به اسرار
عشق پي برد و زنده شد
...
يادم باشد سنجاقك هاي سبز قهر كرده
و از اينجا رفته اند... بايد سنجاقك ها را پيدا كنم
يادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم
...
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس
فقط به دست دل خودش باز مي شود
...
يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم
...
يادم باشد زنده ام
...

|

Monday, September 06, 2004

 
اينجا هم همينطور
كنار دروازه شهر ، پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:ا
هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهايي اند؟ا
پيرمرد پرسيد : مردم شهر تو چه جوري اند؟ا
گفت: مزخرف!ا
پيرمرد گفت : اينجا هم همينطور.ا
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.ا
پيرمرد باز هم از او پرسيد : مردم شهر تو چه جوري اند؟ا
گفت: خب، مهربونند.ا
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!ا

تصورش رو نمي كنم كه هيچ جايي به جز اين باشه. در حقيقت هر چه كا از دنيا و اهل دنيا ديدم و مي بينم ،بازگشت چيزيه كه به اونها دادم. تنها فرقي كه ممكنه باشه ، تو ذهن من و توست. ممكنه بدي كني و ندوني اما بعد بدي ببيني و حيرون بشي كه چرا اينطور شده. يا ممكنه طرف مقابل تو خيلي روح بزرگتري از تو داشته باشه و خوب بودنت رو با بهترين بودن جواب بده. اما باز هم اصل ماجرا فرق نمي كنه. مي كنه؟ا

|

Saturday, September 04, 2004

 
سايه
اين يكي از اون شعراييه كه خيلي دوستش دارم و از هوشنگ ابتهاج(سايه) هست كه اونم از اون شاعراييه كه خيلي از شعراش از دل بر اومده و لاجرم به دل مي شينه. شاه بيتش هم كه به نظر من اونجاييه كه ميگه «بر آن عقل بخنديد كه عشقش نپسنديد» اين يه مصرع نا خودآگاه منو ياد اون بيت حافظ ميندازه كه ميگه «هر آنكسي كه در اين حلقه نيست زنده به عشق...بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد» اين از اون جاهاييه كه جدي جدي هر دو شاعر به يه جا وصل هستن و هر دو شعر از يه جا اومدن. همونجايي كه طبيب اصفهاني اسمش رو ميذاره «بزم محبت» كه طبيب رو همپايه حافظ و سايه رو همپايه طبيب مي كنه و «گدايي رو به شاهي مقابل مي نشونه»ا
يه چيز ديگه هم كه تو اين غزل بخصوص هست و الان برام دوست داشتني ترش مي كنه اينه كه يادم ميده با زندگي همونطوري كه هست كنار بيام، البته با بخشي از اون كه نمي شه تغييرش داد يا حداقل اين تحول زمان مي بره. ياد بگيرم كه عجله نكنم. آهسته برم و پيوسته. مي رسم! كافيه باور داشته باشم ، و منم كه «باور دارم»ا


بگرديد، بگرديد، در اين خانه بگرديد
در اين خانه غريبيد، غريبانه بگرديد
يكي مرغ چمن بود كه جفتِ دل من بود
كجا لانه نهاده است؟ پيِ لانه بگرديد
يكي ساقي مست است ، پس پرده نشسته است
قدح پيش فرستاد كه «مستانه بگرديد»ا
يكي لذت مستي است، نهان زير لب كيست؟ا
از اين دست به آن دست چو پيمانه بگرديد
يكي مرغ غريب است كه باغ دل من خورد
به دامش نتوان يافت؟ پي دانه بگرديد
نسيم نفس دوست به من خورد، چه خوش بوست
همين جاست، همين جاست، همه خانه بگرديد
نوايي نشنيده است كه از خويش رميده است
به غوغاش نخوانيد، خموشانه بگرديد
سرشكي كه بر آن خاك فشانديم بن تاك
در اين جوش شراب است، به خمخانه بگرديد
چه شيرين و چه خوشبوست، كجا خابگهِ اوست؟ا
پي آن گُل پُرنوش، چو پروانه بگرديد
بر آن عقل بخنديد كه عشقش نپسنديد
در اين حلقة زنجير، چو ديوانه بگرديد
در اين كوي و بر آن بام، چه جوييد ناكام؟ا
اگر طالب گنجيد، به ويرانه بگرديد
كليدِ در اميد اگر هست، شماييد
در اين قفل كهن سنگ، چو دندانه بگرديد
رُخ از «سايه» نهفته است، به افسون كه خفته است؟ا
به خوابَش نتوان يافت، به افسانه بگرديد
تَنِ او به تنم خورد، مرا بُرد، مرا بُرد
گرَم باز نياوُرد، به شُكرانه بگرديد

|

Wednesday, September 01, 2004

 
همة من
فرصت بودن با تو اگه حتي يه نفس بود
براي باورِ بودن، همه چيز و همه كَس بود


اومدنت هزار تا خوبي داشت. و خوبترين خوبيش اطمينان بود. يه چيزي خيلي بالا تر از اميد. مي دونستم آخرش رفتن داره اما اينم مي دونستم آخر رفتنت اومدن منم هست. از اولي مي ترسيدم و به دومي اميد داشتم. داري مي ري. يه وديعه از منم همراهته . يه دلِ گرمِ گرم. امشب ديگه فقط اميد به خدايي كردن خدا ندارم و به يار رسيدنِ دلدار، بلكه ازش مطمئنم. چه خوب كردي كه فرصت بودن با تو رو دادي بهِم. چه خوب كردي
ديروز،«امروز» تنها تصوري بود از يك تصوير زيبا، امروز، «فردا»يم تويي و اميد و تو و اميد و تو و تو و تو
راستي ! اشكي نشدن چشم كه نشونه قوي بودن نيست. هست؟ ما اشكامونو موقع خدا حافظي قايم ميكنيم. نيگهشون مي داريم برا اشك شوق روز رسيدن

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com