<$BlogRSDURL$>
.


Saturday, July 31, 2004

 
شعر و سياست

شاعران كوچك
حرفهاي قديمي را تكرار مي كنند
شاعران متوسط
به سليقة مردم شعر مي سرايند
شاعران بزرگ
سليقة مردم را مي سازند
----
سياستمداران كوچك
مردم شهر را به جان هم مي اندازند
سياستمداران متوسط
كشورها را به جنگ وا مي دارند
سياستمداران بزرگ
جهان را به لجن مي كشند
----
سياستمداران كوچك از شاعران كوچك خوششان مي آيد
سياستمداران متوسط شاعران متوسط را دوست ندارند
سياستمداران بزرگ از شاعران بزرگ وحشت دارند

|

Thursday, July 29, 2004

 
لحظه ديدار

لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي لرزد دلم ، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي! نخراشي به غفلت، گونه ام را، تيغ!ا
هاي! نپريشي صفاي زلفكم را، دست!ا
و آبرويم را نريزي، دل!ا
لحظه ديدار نزديك است


شاعر: مهدي اخوان ثالث

|

Wednesday, July 28, 2004

 
پنجرهء رويايي

.......شـايد اين صفحه همان پنجرهء رويايي استا
...كه من از شيشهء شفاف لغات ا
!روي زيباي تو را مي بينما

..گاه تابيدن مهتاب حضور و نسيمي كه معطر به تو و شادابي استا
...مي خورد بر تن اين پنجره ي رويايي ا

...واژه ها مي خوانند غزل مستي تو.....شعر بيتابي من ا
!و گل هر كلمه رنگ عشقي داردا
كه در انديشه من
....!رنگ چشمان تو استا

اي صدايت پر از آرامش روح
و دلت آينهء پاك وجود
باورت هست كه من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟ا
و به ياد نامت همه شــب تا به سحر بيدارم؟ا

|

Tuesday, July 27, 2004

 
بيا


نگاه كن
كه با چه عطشي
انتظار مي كشم
لحظه اي را
كه
آتش مقدس بوسه ات بر چشمانم
پاكي شان را درخور ديدار رويت كند
بيا


|

Monday, July 26, 2004

 
آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!1

|

Friday, July 23, 2004

 
pinglish
مطلب پينگليش فارسي شد اما من تايپش نكردم. دوست عزيزمون مهكامه لطف كردن و برام فرستادنش. بي ادبي بود نوشته ايشون رو اينجا نذاشتن و بي معرفتي بود تشكر نكردن، تازه به جز اينكه منو معاف كردن از نوشتن اين متن، از خسارت دادنم به خاطر چشمهاي منگوله هم معاف شدم. مرسي

خوب
اين مطلب رو مي نويسم به اين دليل كه «يه بنده خدا» اومده اينجا به جاي نظر دادن نوشته كه «آدمهاي پَست بعضي هاشون قبول دارن كه پست هستن ولي بعضي هاي ديگرشون زيرزيركي پست هستن، پَستَن...ولي اينجا تو وبلاگشون يه چيزي مي نويسن كه بقيه فكر كُنَن كه آدمهاي خوبيَن»....خوب قرار نيست كه كسي اجازه نداشته باشه به من حرفي بزنه، همونطور كه «يه بنده خدا» ماه هاست كه هرچي دوست داره هرجا كه دوست داره ميگه، به هر حال بنده خدا حق داره توزمين خدا براي بنده هاي ديگه خدا حرف بزنه
خوب هرچه بود اين مقدمه رو داشته باشيد تا برسيم به اصل مطلب
اما
آقا اصلاً من بدم...شما بد نباش
من مي نويسم، قرار نيست حتماً كسي منو بشناسه و بعد اينجا رو بخونه ، قرار هم نيست هر كسي اينجا رو خوند بعداَ بياد ببينه كي نوشته، مهم اينه كه چي نوشته شده
ميگن نيلوفر آبي توي مرداب گُل ميده ، خوب لابد جايي بهتر گير نمياره! خوب اگه صد تا از اين نيلوفر هاي آبي كنار هم گُل كُنَن، مرداب گلستان ميشه! فرض كنيم اين «بنده» خدا راست ميگه، من تا به حال 111 تا پُست داشتم، فرض كنيم از هر 10 تاش ، يِكيش از خودم باشه، من هرچقدرم مُرداب، جمعِ نيلوفرها رو چيكار مي كنين؟1
تو ادعا مي كني كه من خيلي كارها كردم، اصلاً من دشمن بشريت بودم!!! خوب من بر خلاف تو فكر مي كنم آدمهاي خوب مي تونن بد بِشَن‌، بد ها هم خوب ميشَن ، اما كسي كه دورِ خودش بِچرخه و بِچرخه و بِچرخه ، هرازگاهي هم سعي كُنِه روي اعصاب خودش و بقيه راه بِرِه ، حتماً يه جاي كارش مي لَنگِه، به هر حال ، اميدوارم هممون از هرچي پيش مياد درس بگيريم و سعي كنيم درست تغيير كنيم اگر فكر مي كنيم يه جايي ايراد داريم ، من اين رو ياد گرفتم و انجامش مي دم، روزگار اينم يادم داده كه كسي كه دهنشو باز مي كنه به فحاشي ، دَرِ فكرش رو بسته
خلاصه كه ، مهم نيست كه كي مي نويسه، اصلاً فرض كنيم مطالب اينجا رو يه هيئت تحريريه مي نويسن! )چه كلاسي گذاشتما) ، اسمشون مهم نيست ، اگر كسي هم دوست نداشته باشه نمي خونه، نه؟1
من توي 1 ماه و 10 ماه و 2 سال و 20 سالِ پيش زندگي نمي كنم، اون زمان موند براي اونهايي كه توي اون زمان زندگي مي كنند
خوشحالم و شاكر كه تا امروز 5186 نفر تو حدود كمتر از 4 ماه بِهِم سر زدن و مطالبم رو خوندن، مطالبم رو، نه خودم رو، مطالبم رو، بازم بِگَم؟1
راستي! شعر حافظ اينجا باشه يعني اينكه كسي كه تايپش كرده مي خواد بگه كه آدمِ خوبيه؟؟؟؟ بيچاره حضرت حافظ
جل الخالق!!!1
خوب ، از همه عذر ميخوام ، شايد اينجا جاي اين حرفها نبود، اما به همه دوستاي گُلي كه لطف مي كُنن و به نخودسياه سر مي زنن، و به خودم، قول مي دم كه بيشتر از يه بار به همچين صحبتهايي توجه نكُنم و جواب ننويسم براشون

|

Thursday, July 22, 2004

 
ماراتون
هرساله در همه جهان و به ويژه در بازيهاي جهاني و در همه كشورهاي اروپايي دويي به نام ” ماراتن “ انجام ميشود كه كمتر كسي از ريشه آن آگاه است. سياست بازان مردم فريب باخترزمين، كه دشمني ديرينه با ايران و ايراني دارند، آنرا شكست سپاه داريوش بزرگ از يونان ميدانند. بدينگونه به مردم ساده دل و ناآشناي خود به تاريخ، پذيرانده اند كه در اين روز پس از شكست ارتش ايران مردي از دشت ماراتن تا آتن يكسره دويد تا آتنيان را از پيروزي ارتش يونان و نابودي ارتش ايران آگاه سازد. اينان با اين دروغ ميخواهند هميشه پرده اي بر روي خواريهاي خود در شكستهاي پياپي يونان و رم در برابر ارتش پارس كه بر جهان فرمانروايي ميكرد بكشند.
هم ميهنان گرانمايه و ايران پرست بايد اين رويداد را آنچنان كه هست بدانند تا براي ناآشنايان بازگو نمايند و دست سياست بازان باختر و فرمانروايان دشمن ايران زمين را جلوي مردم خويش باز نمايند.

داستان چنين است كه:
در آتن مرد نيرومند، يك دنده و خودخواهي به نام ” پيزيسترات “ فرمانروايي ميكرد كه پس از او پسرش به نام” هيپارك “ به فرمانروايي ميرسد و همان روش خودخواهانه پدر را دنبال ميكند ولي به دست دو تن از دشمنان خود كشته ميشود. برادر او به نام ” هيپاس “ جانشين برادر ميشود و بر اريكه فرمانروايي يونان مينشيند. دشمنان او از اسپارت ياري ميخواهند تا بر او بشورند. اسپارتيها به ياري مي آيند و با دزديدن زنان و فرزندان خانواده هيپاس او را واميدارند تا آتن را رها كند. هيپاس ناگزير از آتن ميرود و به درگاه داريوش بزرگ پناهنده ميشود و از او ياري ميخواهد تا تاج و تخت آتن را به او باز گرداند.
داريوش بزرگ شاهنشاه ايران زمين، سپاه اندكي كه بيش از سي هزار تن نبود، به فرماندهي سرداري كرد از مادها به نام ” ماديس “ همراه هيپاس رهسپار يونان ميكند. ارتش يونان به فرماندهي ميليتاد در دشت ماراتن با سپاه ايران روبه رو ميشود و جنگي سخت در ميگيرد.
هرودوت، دشمن سوگند خورده ايران و ايراني كه براي دروغها و نادرستيهايش در دشمني با ايران، باختريان او را ” پدر تاريخ “ نام داده اند، مينويسد كه: ” بربرها در نخستين برخورد به ميانه ارتش يونان تاختند و آنرا از هم شكافتند و در هم ريختند و ارتش يونان را به دو تيكه نمودند و با دلاوريهاي ستايش آميز ماديس سردار كرد، ارتش يونان دچار شكستي سخت ميشود و از هم ميپاشد. در اين پيكار ” ستينيلايوس “ فرزند ” تراسيلاتوس “ و همچنين يكي ديگر از سرداران يونان به نام ” پولمارت “ كشته ميشوند و دست ” سيترير “ فرزند ”اوفوريون “ از بازو جدا ميگردد. در اين نبرد بسياري از سرداران يونان به خاك مي افتند و سپاه ايران پيروزمندانه به سوي آتن روانه ميشود.
در اين ميان سربازي از دشت ماراتن با دو به سوي آتن ميرود تا آتنيان را از شكست ارتش يونان آگاه سازد تا هر چه زودتر دروازههاي آتن را ببندند و همه جا را سنگر بندي نمايند تا سپاه ايران نتواند بر آتن چيره شود.
هنگاميكه سپاه ايران به دروازههاي آتن ميرسد شوربختانه داريوش بزرگ در ميگذرد. پس از داريوش ، خشايار شاه آتن را ميگيرد و يونان را بخشي از ايران ميكند.
امروزه باختريان به دشمني با ايران ، جنگ ماراتن را شكست ايران و پيروزي يونان به شمار آورده و سربازي را كه خبر شكست يونان را به آتن آورده بود ، نويد بخش پيروزي يونان به شمار مي آورند

من اعتقاد دارم تاريخ يه مجموعه از دروغهاست كه تو يه مجموعه حرف راست پيش پا افتاده گذاشته شدن. اين حقيقتها تنها به اين دليل هستن كه دروغها رو پنهون كنن. و ميدونم كه همه مي دونين كه «هيچكس تاريخ فضاحت خودش رو ثبت نمي كنه» و ما ايراني ها متاسفانه تا قبل از اسلام تاريخ مكتوب نداريم و اگر تاريخي هست از متون ملل ديگه استخراج كرديم و آنچه خودمون داريم به همت اديبانمون و نه مورخانمون ثبت شده كه طبيعتاً با توجه به اينكه يك اديب ثبتشون كرده ، تاريخ باستان ما بيشتر تو قالب اسطوره هاي ايراني موندگار شده
حالا اگر يوناني ها هيچ چيز نداشتن و فقط اين جناب هومر مي نشست و داستان سرايي ميكرد باز هم اون ها مستند تر مي تونستن از برتري پدرانشون بنويسن

|

Tuesday, July 20, 2004

 
تكرار تو

تكرارت را دوست مي دارم
مثل تكرار صداي پاي آب
مثل تكرار موسيقي

تكرارت زندگي مي بخشدم
مثل دم
مانند بازدم

و چه دوست داشتني است جريانت در رگ لحظه هايم
كه مكرر مي شود و باز هم مكرر مي شود

تا ندانندت ، نمي دانند چه مرتبه خواهان اين تكرار دوست داشتني ام ، و تا من نباشند ، نخواهند دانست تو را


|

 
شبانه

داره به اين شبا و اون شباش فكر مي كنه
روزايي هست و روزايي بود. شبايي هم بود و شبايي هست
شبايي كه فقط مي اومدن و مي رفتن و همه چيز توشون بود اما بازم خالي بودن يادشه ، و روزايي كه فقط مي اومدن و مي رفتن و همه چيز توشون بود اما بازم خالي بودن
بايد از بودن همه چيز راضي مي بود يا از خالي بودن لحظه هايي كه مي اومدن و مي رفتن دلخور؟ا
پسرك يادشه كه كمتر راضي بود و بيشتر دلخور. . . تا اون شب اومد
شبي كه اون عطر به مشامش رسيد، پيش نيومده بود اين همه بي تاب شه برا باز كردن پنجره و بيشتر حس كردنش، اون شب با اون عطر سبز شد، پر شد ، مست شد ، خوابيد
ديگه شبي نبود كه كنار پنجره نيمه باز صبح نشه
كه سبز تر و پر تر و مست تر نشه...عطر شبانش رو و شباي قشنگش رو داشت تا اين كه يه شب ديگه رسيد كه باز با قديما فرق مي كرد
اون شب ،‌خيلي نزديكتر بود، پسرك هم تازه تر شده بود، خواست پنجره رو بيشتر باز كنه كه . . .لبخند زيباست، بخصوص لبخند گل، و پسرك هيچوقت اولين لبخند گلش رو فراموش نمي كنه
لبخندي كه روز به روز زيبا تر شده و پسرك رو مصمم تر كرده به قد كشيدن
حالا ديگه هيچ شبي از شباي باغبون كوچولو «خالي» نيست. هيچ لحظه اي نيست كه وديعه گرم گل قشنگش تو رگ زندگيش جاري نباشه
غمش مي گيره ازغصه گلش، مي خنده با خنده هاش

ديگه هيچ شبي خالي نيست

|

Friday, July 16, 2004

 
شكوه روشنايي

وقتي كج خلقي روزگار رو ببيني ، خوش مشربي هاش بيشتر به دل مي شينه. به شرطي كه كج خلقيش دخل تو نياره. منو كه تا مرز شكستن برد. خوشحالم كه تونستم تاب بيارم. كاش هيچوقت شكستن هيچ دوستي رو نبينم
يه خواهش : نذاريد از دست بره و بعد حسرتشو بخوريد. بهتره آدم بدونه كه چي داره تا داره. نه اينكه بفهمه چي رو از دست داده وقتي از دستش ميده


افق تاريك؛
دنيا تنگ؛
نوميدي توانفرساست.
مي‌دانم.

وليكن رهسپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست؛
مي‌داني؟

به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به اين غم‌هاي جان آزار؛ دل مسپار!

كه مرغان گلستان‌زاد؛
- كه سرشارند از آواز آزادي -
نمي‌دانند هرگز؛ لذت و ذوق رهايي را.
و رعنايان تن در نور پرورده؛
نمي‌دانند در پايان تاريكي؛ شكوه روشنايي را.

«فريدون مشيري»

|

Tuesday, July 13, 2004

 
نيكي و بدي

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد.كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا كند.
روزي دريك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهرة يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم!

"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."

|

Thursday, July 08, 2004

 
??????????
هر سه تاش بده
چه برنجونمش، چه برنجه و حتي نخواد تسكينش باشم، چه برنجه و نتونم تسكينش باشم
بد تر از همه اينكه خوره اين بيفته به جونم كه هر سه تاش با هم باشه، از اون بدتر اينكه ... حالش خوب نباشه
كي امشب «صبح» مي شه؟ زيادي تيرست

|

Wednesday, July 07, 2004

 
از شب

دوستش دارم
ميدوني چرا؟ يا...ميدوني چي رو؟ چراشو ميگم برات اول
چون نگفته ها توش «رو» نشون مي دن. يا من راحت تر روشون مي كنم
چون ميشه صداي نفس گلها رو هم تو سكوتش شنيد
چون خيال «تو» تو دلش زندگي ميكنه
حتي دل بزرگش رو در اختيارم ميذاره كه همه دردا و دلتنگي هامو بريزم توش
كه رسيدنش نشون با تو خلوت كردن و رفتنش نشون چشم به چشم تو گشودنه
چون هديه روياهاش ، ديدن منتهاي آرزوي داشتن خواستني ترينهاست براي من
و ميدونم كه يه وقت آغوش تو رو آرامگاهم مي كنه
فكر نمي كنم كسي به قدر من شب رو دوست داشته باشه
حيف كه اين شبا ، تن آزردم به مسكني نياز داره كه زود خواب رو به چشمم مياره و تو و شب و شبانه ام رو از بيداري به رويام ميبره.
با امشب ديگه دو سه شبه كه چشمام به دره!!! . . . خدا كنه كه خوابم نبره
اما اگه خواب چشمهام رو برد. . . شب تو به خير. به خواب منم سر بزن

|

Monday, July 05, 2004

 
فيلترينگ
آقا اين چه وضعشه؟ا
دو روزه كه ما از يه طريق ديگه به اينترنت وصل مي شيم! حالا راه غريبي هم نيست ها. اين آي اس پي فخيمه «البرز» رو امتحان كرديم. حالا 2 روزه كه بلاگ اسپات باز نمي شه. حداقل اينجا نمي نويسن كه اين سايت ممنوعه!!! فيلترينگ ببين تا كجا رفته؟ آخه بلاگ اسپات ديگه كجاش ممنوعه؟ لابد با اين وضع كسي هم از ايران نمي تونه نخودسياه رو ببينه!!! به هر حال الان گفتم نكنه جريان سانسور و ايناست كه خوب اتفاقاً همين هم بود. پراكسي سرور نصب كرديم و فوري اومديم تو بلاگ اسپات. خوب اين برا همه كه بدونن منو از در بيرون كنن از پنجره ميام تو دوباره. اما نمي دونم به شمام بگم چيكار كنين كه بتونين فيلترينگ رو دور بزنين يا نه؟ حالا روش فكر مي كنم. شايد لازم باشه بدونن همه. با اين وضع ممكنه فردا روز نتونين حتي ايميلتون رو چك كنين!
اينم برا دوستاي گلم بود
و اينم برا ... : خوشگل شدي امشباااااااا

|

Saturday, July 03, 2004

 
نقطه ضعف
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!ا
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. شرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!ا
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نسز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد
وقتي مسابقات تمام شد در راه بازگشت به منزل ، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت :«دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود. و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي را نداشتي! ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني، راز موفقيت در زندگي داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از «بي امكاني » به عنوان نقطه قوت است».ا

|

 
برگشتم
مگه از تو بهتر دليلي پيدا مي شه برا اينكه مواظب خودم باشم؟ اصلاً جز تو مگه مي شه چيزي باشه ؟ من كه نمي شناسم

حالم امشب خيلي خوبه ، اما هيچي يادم نرفته. ديگه نبايد اشتباه كنم. اشتباه ديگرون رو بايد فراموش كرد. اما اشتباه خودمو نه تكرار مي كنم، نه فراموش. فراموش نمي كنمش كه ديگه تكرارش نكنم. تكرارش نمي كنم چون هيچ چيزي ارزش از دست دادن زندگيم رو نداره
باور كن


ممنون از رهاي عزيز، سهيل خان مهربون ، فريد ، منگوله و همه دوستاي خوبم كه تو اين دو سه روز بهم سر زدين. نخود سياه از قبلش هم بهتره امروز

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com