<$BlogRSDURL$>
.


Thursday, February 23, 2006

 
قدر نعمت
امان از حكمت خدا!هيچ چيزي نيست كه خدا آفريده باشدش و بدون اون بشه زندگي كرد. دقت كه مي كنم مي بينم اگه هر كدومشون نبودن چي مي شد . . .! يه فاجعه ي انساني كمترينش بود. في الواقع هر كدوم از نعمت هاش اگه نبودن ما فوري خفه مي شديم بعد مي مرديم
مثلا
اگر آب نبود ما شنا ياد نمي گرفتيم بعد غرق مي شديم بعد خفه مي شديم و مي مرديم
خدايا شكرت كه آب رو آفريدي كه ما خفه نشيم و نمي ريم
اگه بازار قائم نبود همه براي يه ساعت چرخيدن مي رفتيم امامزاده صالح بعد اونجا شلوغ مي شد بعد ما زير دست و پا له مي شديم بعد خفه مي شديم بعد مي مرديم
خدايا شكرت كه بازار قائم رو آفريدي كه ما خفه نشيم و نمي ريم
اگر عشق نبود اونوقت يكي رو كه زياد دوست مي داشتيم نمي تونستيم عاشقش بشيم بعد يكي ديگه عاشقش مي شد بعد ما از غصه مي رفتيم خودكشي مي كرديم خودمونو دار مي زديم بعد خفه مي شديم بعد مي مرديم
خدايا شكرت كه عشق رو آفريدي كه ما خفه نشيم و نمي ريم
اگه پيكان نبود بعد ما تصادف مي كرديم بعد سرمون مي خورد به سقف ماشين بعد بيهوش مي شديم بعد با صورت مي افتاديم رو كيسه ي هواي ماكسيمامون بعد راه نفسمون بسته مي شد بعد خفه مي شديم بعد مي ميرديم
خدايا شكرت كه پيكان رو آفريدي كه ما خفه نشيم و نمي ريم
اگه كفش نبود ما دمپايي ابري مي پوشيديم بعد يه جا كه رو زمين آب ريخته بود و خيس و ليز شده بود ليز مي خورديم مي افتاديم تو جوب آب بعدش چون -به خاطر نبودن آب - شنا بلد نبوديم تو جوب آب غرق مي شديم بعد خفه مي شديم بعد مي مرديم
خدايا شكرت كه كفش رو آفريدي كه ما خفه نشيم و نمي ريم
اين قدر از اين چيزا هست. حالا من همشو نمي گم اما هر كي حوصله كرد بقيشم بگه تا مردم بيشتر قدر بدونن

|

Sunday, February 19, 2006

 
شبانه
وقتي مي گويم خود خود عشقي
كه بزرگترين و بهتريني
دين و دنيايي و دار و ندار
مي دانم كه كلمات مناسبي انتخاب نكردم
ببخش
درخور بزرگي تو - بهترينم - هيچ كلامي نيست
كه اگر بود
اگر در خور تو كلامي بود
دوستت دارم امضاي من نمي شد

دوستت دارم

|

Friday, February 10, 2006

 
دارالجهل


نازم به خرابات كه اهلش اهل است
گر نيك نظر كني بدش هم سهل است
از مدرسه بر نخواست يك اهل دلي
ويران شود اين مدرسه دار الجهل است


|

Wednesday, February 08, 2006

 
مي خوام...

ميخوام يه صخره باشم
نه دولاشم نه تاشم
يه كوه سخت و محكم
نه اينكه كله پاشم
ميخوام يه چشمه باشم
از دل كوه جداشم
برم تا پيش دريا
قاطي آبي هاشم
ميخوام كه ابره باشم
از روي دريا پاشم
برم رو دشت تشنه
ببارم و فنا شم
ميخوام كه باده باشم
رفيق آسيا شم
تو پره هاش بچرخم
نون واسه مردماشم
ميخوام ستاره باشم
نور همه جا بپاشم
تو باغ مه گرفته
مثل شكوفه واشم
ميخوام پرنده باشم
رفيق بچه ها شم
از قفسهاي بسته
پر بكشم رهاشم
خلاصه چيزي باشم
كه دردها رو دواشم
حتي شده يه دكمه
رو پيرهن شما شم

|

Wednesday, February 01, 2006

 
عطر
مردمجله ی ورزشی رو باز کرده بود و داشت جدول حل می کرد. غذا روی چراغ خوراک پزی وسط اتاق بود و عطرش اتاق کوچیک تازه عروس و داماد رو پر کرده بود.اتاق کوچیکی که طبقه ی دوم خونه ی اون سر حیاط قدیمی پدر ِ زن بود. طبقه ی پایین یه مستاجر داشت و یه طرف دیگه ی حیاط پدر و مادر عروس خانوم زندگی می کردن. ا
زن چادرش رو سر کرد و به مردش گفت مواظب غذا باش تا من یه سر به مامان بزنم و بیام. اگه دیدی تا من برگردم غذا پخت از روی چراغ بر دار و بگذارش همین کنار تا برگردم و سفره ی ناهارمون رو بچینم. مرد سری به علامت اینکه شنیده تکون داد و زن رفت.
بعد مدتی که برگشت از وسط پله ها بوی سوختگی رو احساس کرد. قدمهاش رو تند تر برداشت .تا به بالا برسه کلی فکر به سرش زد: حتما غذای همسایه هاست. لابد خونه نیستن. من که غذا رو سپردم به مردم. نه! مال ما نباید باشه. پس چرا هرچی بالا تر میرم بو بیشتر می شه؟ . . . و وقتی وارد اتاق شد مطمئن شد که. . . که عطر غذایی که به مردش سپرده بود حالا شده بوی دود و غذای سوخته. اما تنها چیزی که هنوز جای شک براش باقی گذاشته بود حالت مرد بود. مرد آروم به پهلو لم داده بود و جدول حل می کرد. زن در ظرف غذا رو برداشت. دود غذای سوخته صورتش رو لمس کرد و تو اتاق پیچید. به مرد گفت: آخه هرچقدر هم این جدول جذاب باشه که یادت بره غذا رو باز هم باید از این بو متوجه بشی یا نه؟ مرد از جا پرید. تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.ناراحت شد. نمی دونم از سوختن غذا و اینکه فهمید باید غذای حاضری بخوره یا از اینکه باید به زن بگه که...رو به زن کرد و با بی تفاوتی گفت: مگه نمی دونی من بو رو احساس نمی کنم؟ من سالهاست که پولیپ بینی دارم. و در حالی که سعی میکرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره ادامه داد: البته مشکل بزرگی نیست. دکتر میگه یه جراحی سرپایی مشکل رو حل می کنه اما . . . ا
اتاق دور سر زن می چرخید و همه ی دوران کوتاه زندگی مشترکشون از جلوی چشمش به سرعت رد می شد: عصر هایی که قبل از برگشتن مرد از محل کار با شوق جلوی میز توالت با رنگ آرایش و عطری که میزد رو انتخاب می کرد تا زیباترین و خوش بو ترین باشه برای مرد خسته ی از کار برگشته ی خودش. صبح های روز تعطیلی که قبل از برگشتن مردش از خرید وسایل صبحونه با عجله می دوید از گلدون حیاط دو تا شاخه گل خوش بو می چید و پله ها رو دو تا یکی می کرد و . . . چشمهای زن هیچ جایی رو نمی دید. گوشهاش هیچ چیزی نمی شنید. رفت به سمت میز توالت. شیشه های عطر رو یکی یکی برداشت. اشک همه ی پهنای صورتش رو پوشونده بود. مرد هاج و واج نگاهش می کرد. زن از اتاق بیرون رفت. دوید توی بالکن و همه ی شیشه ها رو پرت کرد وسط حیاط.ا
بیست و پنج سال پوست زن هیچ عطری رو تجربه نکرد. بیست و پنج سال مرد ترسید و جراحی نکرد. بیست و پنج سال گذشت و هردو از تک و تا افتادن. دو سال پیش بعد از بیست و پنج سال مرد رفت به اتاق عمل. دو سال پیش شروع شد. بعد از بیست و پنج سال. یه هدیه. یه شیشه عطر. هدیه ی زن به مردی که امروز دوباره همه ی حواسش رو داره. و کمی بعد از اون هدیه ی مرد برای زن. یه شیشه عطر. ا
بیست و پنج سال ولی...یه عمره.ا


این ماجرا واقعی بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com