<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, June 29, 2005

 
كليد
قفل يعني كليدي هست!ا

|

Monday, June 27, 2005

 
بهارنارنج

مي بينين كار و گرفتاري زياد كه مي شه آدم از چه دلبستگي هايي ميگذره؟ البته هيچ عشقي هميشه فراموش نمي شه. بهش هم بر نمي خوره. چون اونقدري بزرگ هست كه لايق اين اسم باشه. هر چي هست اينكه من يه ماه حافظ نخوندم براي اين بود كه همه ي اين مدت لازم بود كه براي چيز بزرگتري از اين عشق صبح تا شب تلاش كنم. الانم نه كه كارم تموم شده باشه! اما موقتاً تا سه شنبه صبح دوندگي ها كمتر شده . بعدشم مگه ميشه نخودي باشي، عطر بهار نارنج هم بهت بخوره، ياد حافظ نكني؟ ا
به من كه ميگه بي حاصل تلاش نمي كنم. درست ميرم و درست ميرسم. هرچند سخت باشه . هرچند دور باشه. اما نخودسياه به آسودگي خاطرِ گاهِ «چون قبا در آغوش گرفتن» مقصود كه «لبِ نوشش» ،«دل و دين مي بَرَد» اميد داره:ا


بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بُتِ سنگين دلِ سيمين بناگوش
نگاري چابكي شنگي كُله دار
ظريفي مهوشي تركي قباپوش
ز تابِ آتشِ سوداي عشقش
بِسانِ ديگ دائم مي زنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مِهرت از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم بِبُردست
بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش
دواي تو دواي توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش


|

Friday, June 24, 2005

 
شبانه
چشمان غبار گرفته ام را نسيم شست
اولين نسيم
سايه ي عطر تو را نسيم دوم ميهمان آفتاب گير اتاقم كرد
و تو را
نه چه مي گويم؟ا
تو با نسيم سوم نيامدي . . .تا تو در چشم انداز پنجره ام روييدي
نسيم با تو آمد
حالا منم و آخرينش
فردا
پنجره نيمه باز خواهد بود
اينبار نوبت نسيمي است كه از اتاق من به باغ مي وزد
و مرا به ميهماني خانه مان خواهد آورد
بگو كه تا نسيم بعدي گريه نمي كني گل من
تا نسيم بعدي گريه نمي كنم!ا
صبر اشك زياد است
شايد تا لحظه هاي دوباره ديدن و دوباره رسيدن
تا نسيم بعدي
تا به شوق . . . باريدن

|

Tuesday, June 21, 2005

 
مقابله به مثل

گر شيخ ز بهر ما بدي گفت * * * ما چهره ز غم نمي خراشيم
ما خوبي او به خلق گوييم * * * تا هردو دروغ گفته باشيم

شعر از سعدي


البته اين مقابله به مثل از اون لحاظه! خيلي سخته همچين بودن اما اگه كه بشه...چي ميشه! نه؟ا

|

Friday, June 17, 2005

 
كالبد شكافي يك دوست
چشمها
هميشه تو را براي آنچه هستي مي بينند، هميشه بهترين هاي تو را مي بينند
گوشها
هميشه آماده اندكه همان چيزي را كه تو مي گويي بشنوند
دهان
هميشه به تو حقيقت را خواهد گفت و فكر هاي زيباي دوستت را به تو خواهد گفت تا وقتي زندگي ات خيلي شلوغ و بهم خورده شده ، بهتر فكر كني
شانه ها
آنگاه كه توان جلو بردن خودت را نداري، قدرت تو خواهند بود ؤ هميشه هستند تا به آنها تكيه كني و بگريي
بازو ها
هميشه آغوشي گرم برايت دارند، هميشه به تو احساس آسودگي خواهند داد
دستها
هر گاه كه به راهنما نياز داريد دستان شما را خواهند گرفت، آنگاه كه زمين بخوريد كمك مي كنند كه برخيزيد
قلب
هميشه هست تا دوستتان براي آنچه هستيد دوستتان بدارد، هميشه جايي برايتان خواهد داشت
پاها
همه ي عمرتان همپاي شما ميايند تا بهترين دوستتان باشند


من اگه كسي رو دوست داشته باشم تلاش مي كنم خوشحالش كنم

|

Friday, June 10, 2005

 
يادبود
رياكارانه براي خوشبختي ام دعا ميكند
همان كه از همه عمرش تنها «يادبود» تيشه هايش بر بناي عشقم را به ياد دارم
و انكارش را
سوگمندانه بر مزار اعتبارش خواهم نشست
زندگي فراموش نمي كند. هراندازه كه او انسان باشد و طبيعتش نسيان
تنها لياقت كينه ام را دارد
ارزاني اش مي كنمش
به او بگوييد تيشه اش را بگذارد و سپر بردارد
براي آنچه هيچگاه يادش نبود
براي كينه ي من
براي روزگار خوش حافظه
او هم روزي به ياد خواهد بود
كينه ام ارزاني اش باد و ديگر هيچ

|

Monday, June 06, 2005

 
سوسك فاضلاب رو بايد كشت
روزاي خوبي ندارم
شباي بدتري
گاهي اونقدر بد كه خيلي دلم مي خواد مثل خيلي دوستاي ديگه ، مثل گلسو، مثل آزول ديگه ننويسم.نگفتن نداره كه هر كسي بالا و پايين زيادي تو زندگيش داره، گفتن نداره كه عاشق تر از خودم سراغ ندارم ، نگفتن نداره كه زندگي عاشق بالا و پايينش خيلي بيشتر ميشه. بايد بگم مال من كه اينهمه دور افتادم از عشق خودم بيشتر از يه زندگي معموليه. پايين تراش اين روزا خيلي بيشتر شدن. مني كه وقتي انگشت اشارم رو طرف خودم مي گيرم و از خودم ، خودم رو مي پرسم خيالم جمعه كه توي گرماي عشقم هرچه بدي بوده ذوب شده و ريخته زير پام، توي مسير طي شدم. آخه اينجا ننويسم، به كي بگم؟ البته غم ريختن تو دل كساني كه منو مي خونن انصاف نيست،ولي نمي شه ننويسم. اما از اين به بعد اگه خواستيد جايي باشيد كه چند لحظه از غم و درد و فشار زندگي دور باشيد ، من نخودسياه رو توصيه نميكنم بهتون.حتي ميشه اگه كسي لينك منو توي وبلاگش گذاشته حذفم كنه.ازاين به بعدتا(؟) زياد خوشايند نخواهم نوشت... الان خانوميم زنگ زد...اين خط موبايل لعنتي ايرانم كه . . .نشد كه درست بشنويم همو. اينم از مزاياي نوشتن تو تاكسيه ديگه. بگذريم. داشتم مي گفتم: هميشه خواستم كه دوست داشته شدنم به خاطر ايني باشه كه هستم، دوست نداشته شدنم هم. خودم رو دوست داشته باشند و از خودم بدشون بياد. نه مي خوام اوني بشم كه ديگران دوست دارند و نه اوني كه اونا دوست ندارند.خوب نه اينكه بگم:«همينكه هستم،هستم» من اون چيزي كه بهتره خواهم شد، روز به روز و لحظه به لحظه. من نه تصورِ كسي هستم و نه خيالاتش . نه سوء تفاهم هيچكس.دوست دارم كه دوست بدارم . . . فشار هاي زندگي و ناملايمات رو هم تحمل مي كنم، گاهي پيش مياد كه تلنبار شدن همين فشارهاي كوچيك طاقت منم طاق كنه.الان اينم. كمِ كمش مونده كه بشكنم.صداي تَرَك تَرَك شدنم رو مي شنويد؟ . . .عشقم رو مي رنجونند. با داستانهاي صد تا يه غاز. با خيالات. با شنيده ها. مگه من چه كسي رو از خودش نشناختم كه من رو از ديگران مي شناسند؟ همه هم با يه ژست دلسوزانه ميان و ميخوان گلم رو از من بگيرند.ا
فردا مال من و گُلَمِه. من مي سازمش. ما مي سازيمش. از همين الان كه به خونه برسم دودمان هر كسي رو كه بخواد اين طور سنگ بندازه سر راه عشقمون به باد مي دم.مگه قوي تر از منِ شكسته هم وجود داره؟ من كه خودِ «خدا»م. گيرم كه كسي دو روزي دو كلمه اي حرف مفت زد. من آيندم رو دارم. الانم را دارم و اراده و روحيه ي ساختن رو. دريوزگي دو تا خاله زنك هم راه به هيچ جا نمي بره. چون من و خدا و گلم هستيم.آبرو مي خواين ببرين؟ من از شما بيشترم. نخواستم تا بحال. نجابت كردم كه لياقتش رو نداشتيد. آبرو نمي ذارم براتون.البته نداريد آبرو. من فقط رسوا ميكنم داستانسراييتون رو. «تو»ي تن فروشي رو كه تا امروز گرون فروشيت رو نديده گرفتم. «تو»ي فراموشكاري رو كه ژست دلسوزي مي گيري و «تو»ي عاشق نماي نون به نرخ روز خور رو كه به اميد گوشه ي چشم اون «رواني تن فروش» پشت سر من صفحه گذاشتي، سايت زدي و . . . مگه به نظر تو گذشته ي شنيده ي يك آدم، اونم از دهن كثيف يه رواني تن فروش مهم نيست؟ خوب پس گذشته ي ديده شده ي تو هم از طرف منِ نخودسياه از حالا مهمه! از همين الان. مگه «عشق تو» نمي تونه حرف منو بشنوه و خوره به جونش بيفته كه تو چه كردي و با كه بودي؟ مگه نه اينكه من تونستم تن اون عجوزه رو بخرم و تو عرضه ي اين رو هم نداشتي؟ خوشم مياد بدونم چه حالي ميشي وقتي عشقت اينا رو از من بشنوه.ا
آره خلاصه، من اينشكلي هم مي تونم باشم. انگاري لازمه كه باشم.البته اصلاً «طور» بدي نيست. «نجابت» واژه ي مسخره اي شده تو اين شرايط. تو اين دنياي ما ايرونيا كه هر جاي دنيا هم كه باشيم باز هم دنبال حرف مردم مي ريم و سرمون درد مي كنه براي افتادن تو پوستين مردم. ولي از همين الان پوستين من يكي براي هر كي كه الان يا هر وقتي توش بوده يا خواهد بود، به جز خودم، بيشتر شبيه اتاق گاز مي شه.شما كه تو گذشته زندگي مي كنيد هم لطف كنيد نگيد كه قبلاً يه غلطي كرديد و تموم شده و رفته. نه! شما از گذشته ي من حرف مي زنيد، گذشته اي كه فقط از 4 تا مثل خودتون شنيديد من از حالا از گذشته ي همتون براي همه مي گم، گذشته اي كه خودم ديدم و لمس كردم. . . . « حالا بياريد هر چه داريد ز مردي و زور». پدر و مادر و خانواده ي «تو» ، حتي برادرت كه آلمانه و حتي همكاراي ادارت و دوستاي عزيزت، عشق الكي «تو» (كه اگه عاشق واقعيش بودي عشق كس ديگه رو نشونه نمي گرفتي)، خانواده و دوستاي «تو»...همه دم دستم هستند.يه مدت هم شما طرف حساب «يكي» باشيد كه مثل خودتون رفتار مي كنه ، فقط صداقت داره بر عكس شما، ببينم دنياتون چه شكلي مي شه!!!ا
يا مي گرديد و مي گردم و نابودتون مي كنم، يا به غلط كردن مي افتيد. زندگي خودم به قدر كافي بالا و پايين داره. شما رو مثل آشغال مي اندازم بيرون ازش كه سر فرصت به خودم و گلم برسم. حيف آشغال كه به شما گفتم. فقط فكر كنيد كه چه سودي براتون داشته كار هاي تا به حالاتون.ا

|

Saturday, June 04, 2005

 
شبانه
گل اومده بود به خواب باغبونش
گفت: چي شده؟ا
باغبون گفت: هيچي دارم با ميله هاي خوشگل پنجره كلنجاراي آخرو ميرم. شيشه خورده و تيزي ميله هاش زخمي كردنم.ا
گفت: فقط همين؟ا
پسرك گفت: نه همين همينم كه نه! شبا كه خسته بر ميگردم به اتاقكم همه ي تنم درد داره . همش خستست.ا
گل آروم دست كشيده بود به جاي زخم باغبون و بوسه هاش مسير دستش رو دنبال كرده بودند.ا
باغبون آروم گرفت..فقط به گلش نمي تونست بگه كه :«اين زخم منه.اين درد منه. فقط مال من» ،آخه خودش مگه مال كي بود؟ گلش ديگه خوب. صبح كه چشماشو باز كرد، يه نيگاه به دستاش انداخت...يه نيگاه به ميله هاي زمخت و شيشه هاي خرد شده.گلي اون طرف بود. خيلي نزديكتر . دوباره پنجره بود و دستاي پسرك. دستاي پسرك بود و نوازش گلش.ا

|

Wednesday, June 01, 2005

 
پياده رو
داشتيم پياده رو رو طي مي كرديم كه يه خانوم چادري كه صورتش رو هم با تور سياهي پوشونده بود از روبرو اومد و از كنارمون رد شد...دكتر گفت:«چه آدم خودخواهي! تو همه رو ببيني و هيچ كس تو رو نبينه؟»ا



لوگوي نخودسياه خوشگله؟ نصبش كنين رو تيفال بلاگهاتون خدا خيرتون بده. بعدشم اين داستان انار رو اين ور سمت چپ زير جستجو بخونين به دردتون مي خوره

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com