<$BlogRSDURL$>
.


Friday, March 18, 2005

 
آخرين پُست سال هشتاد و سه
اين خط رو بعد نوشتن همه اين پست نوشتم. ديدم با اين انگشت و ناخن زخم و زيلي خيلي نوشتم. گفتم خواهش كنم حاصل دسترنجم رو حوصله كنيد و همشو بخونيد كه دلم نسوزه

سرما خوردم. قراره حسابي استراحت كنم و سر ما خوردگي آخر سال رو بذارم براي سال كهنه و سلامت سال جديد رو شروع كنم! ديگه كم كم وقت چيدن سفره هفت سين شده . يكي سمنو مي خره يكي سمنو مي پزه. يكي سبزه هايي كه 10-15 روز پيش شروع به سبز كردنشون كرده رو تزيين مي كنه و يكي از گلفروشي محل سبزه مي خره. سيب و سكه و سركه و سين هاي ديگه هم جمعشون جمع ميشه تا يكي دو ساعت مونده به تحويل سال نو توي هر خونه اي داخل يه سين بزرگتر (سفره) به بهترين شكل و با خرج بيشترين سليقه ، كنار ماهي قرمز و آينه و شمع و شيريني و آجيل و ... منتظر جمع ِ جمع ِ خانواده باشند. به اميد سالي پر از حركت و شيريني و بركت ، سعادت و سلامت و سبزي و سور و سرور و صد البته يه سين غالباً تلخ به اسم «سرنوشت». براي همه شما دوستان، همه ايرانيا و اصلا همه مردم دنيا بهترين ها رو در سال نو آرزو مي كنم . از بعضي بازي هاي سرنوشت نمي شه فرار كرد اما اميد دارم كه نبينيم ديگه اتفاقاتي مثل سيل و زمين لرزه رو. مرتكب نشيم اتفاقاتي مثل جنگ و قتل و جنايت و خيانت رو. با تمام وجود آرزو دارم كه سالي كه در پيش داريم سال تحقق آرزوهاي همه شما باشه. براي من كه هست ، سالي رو كه گذشت تماماً تلاش كردم كه سالي كه مياد رو از دست ندم و خوشبختانه از همين الان چشم انداز موفق سال آينده رو مي بينم ، مي بينم كه يه دنيا تلاش بيشتر لازمه توش و به همون اندازه هم موفقيت بيشتر دارم . فكر مي كنم ديگه وقتشه دفتر دستك امسال رو جمع كنم و برم تا سال آينده كه باز خدمت مي رسم.
پيش پيش سال نوي همه مبارك
هر كي كه زندگيش رو غلتك افتاده و داره روز به روز راضي تر از روزگار مي شه اميدوارم همينطور ادامه بده و هر كسي هم كه مثل اون مرداي خمره اي الانه تو حال سكونه يه لگد اساسي بزنه و خمره رو بشكنه و بگه نون و آب و آرامش الكي رو نمي خوام و بياد بيرون و اون شكلي كه لياقتش رو داره زندگي كنه . نمي دونم مي دونين يا نه اين حكايت مرداي خمره اي رو . ماجرا اينه كه خيلي وقت پيش تو كشور چين كودكان بي‌سرپرست، سر راهي و احتمالاً حرامزاده را به چنان وضع اسفباري در مي‌آورند.مي‌گويند آن زمان صاحبان سيرك در چين اين كودكان را خريده و به كار مي‌گرفتند، شكل كارشان هم اين بود كه خمره‌هايي تهيه كرده و كودكان را درون آن قرار مي‌دادند. كودك بينوا نه اينكه اجازه تنفس نداشته باشد، نه اينكه غذاي مناسب نخورد، نه اينكه اجاز تكامل و رشد نيابد، نه نه نه. همه اينها ممكن بود اما دايره حركت و زندگي‌اش همان خمره بود. بايد در همان خمره زندگي مي‌كرد، در همان خمره مي‌خوابيد، رفع حاجت مي‌نمود، غذا مي‌خورد و تنفس مي‌كرد.نتيجه‌اش هم اين مي‌شد كه پس از سال‌ها آن كودك بينوا مي‌شد مردي خمره‌اي با اندامي نامتعارف، مثل خمره، مي‌آوردنش مقابل تماشاگران سيرك و مردم به او كه بدني چون خمره داشت مي‌خنديدند، از ديدنش لذت مي‌بردند و مي‌گفتند: چه سيرك جالبي، برويد مردان خمره‌اي را ببينيد. . . نشه كه امروزمون مثل اون روز اون آدما باشه و بهش عادت كرده باشيم و چون هميشه تو خمره خودمون بوديم فكر كنيم دنيا همين يه تيكه جاست

خوب ديگه زياد سخنراني كردم. به اميد كاميابي و بهروزيتون تو سال جديد
اينم پيش كش شب عيد نخودسياه براي كساني كه مي خوان بدونن



فلسفه آيين هاي نوروزي




سر آغاز جشن ِ نوروز ، روز نخست ماه فروردين (روز اورمزد) است و چون برخلاف ساير جشن‌ها برابري نام ماه و روز را به دوش نمي‌كشد ، بر ساير جشن‌ها‌ي ايران باستان برتري دارد.
در مورد پيدايي اين جشن افسانه‌هاي بسيار است ، اما آنچه به آن جنبه‌ي راز وارگي مي‌بخشد ، آيين‌هاي بسياري است كه روزهاي قبل و بعد از آن انجام مي‌گيرد .
اگر نوروز هميشه و در همه جا با هيجان و آشفتگي و درهم ريختگي آغاز مي‌شود ، حيرت انگيز نيست چرا كه بي‌نظمي يكي از مظاهر آن است. ايرانيان باستان ، نا آرامي را ريشه‌ي آرامش و پريشاني را اساس سامان مي‌دانستند و چه بسا كه در پاره‌اي از مراسم نوروزي ، آن‌ها را به عمد بوجود مي‌آوردند ، چنان كه در رسم باز گشت ِ مردگان (از 26 اسفند تا 5 فروردين) چون عقيده داشتند كه فروهر‌ها يا ارواح درگذشتگان باز مي‌گردند ، افرادي با صورتك‌هاي سياه براي تمثيل در كوچه و بازار به آمد و رفت مي‌پرداختند و بدينگونه فاصله‌ي ميان مرگ و زندگي و هست و نيست را در هم مي‌ريختند و قانون و نظم يك ساله را محو مي‌كردند. باز مانده‌ي اين رسم ، آمدن حاجي فيروز يا آتش افروز بود كه تا چند سال پيش نيز ادامه داشت.
از ديگر آشفتگي‌هاي ساختگي ، رسم مير نوروزي ، يعني جا به جا شدن ارباب و بنده بود. در اين رسم به قصد تفريح كسي را از طبقه‌هاي پايين براي چند روز يا چند ساعت به سلطاني بر مي‌گزيدند و سلطان موقت - بر طبق قواعدي - اگر فرمان‌هاي بيجا صادر مي‌كرد ، از مقام اميري بر كنار مي‌شد. حافظ نيز در يكي از غزلياتش به حكومت ناپايدار مير نوروزي گوشه‌ي چشمي دارد:

سخن در پرده مي‌گويم ، چو گل از غنچه بيرون‌اي
كه بيش از چند روزي نيست حكم مير نوروزي.

خانه تكاني هم به اين نكته اشاره دارد ؛ نخست درهم ريختگي ، سپس نظم و نظافت. تمام خانه براي نظافت زير و رو مي‌شد. در بعضي از نقاط ايران رسم بود كه حتي خانه‌ها را رنگ آميزي مي‌كردند و اگر ميسر نمي‌شد ، دست كم همان اتاقي كه هفت سين را در آن مي‌چيدند ، سفيد مي‌شد. اثاثيه‌ي كهنه را به دور مي‌ريختند و نو به جايش مي‌خريدند و در آن ميان شكستن كوزه را كه جايگاه آلودگي‌ها و اندوه‌هاي يك ساله بود واجب مي‌دانستند. ظرف‌هاي مسين را به رويگران مي‌سپردند. نقره‌ها را جلا مي‌دادند. گوشه و كنار خانه را از گرد و غبار پاك مي‌كردند. فرش و گليم‌ها را از تيرگي‌هاي يك ساله مي‌زدودند و بر آن باور بودند كه ارواح مردگان ، فروهر‌ها (ريشه‌ي كلمه‌ي فروردين) در اين روز‌ها به خانه و كاشانه‌ي خود باز مي‌گردند ، اگر خانه را تميز و بستگان را شاد ببينند خوشحال مي‌شوند و براي باز ماندگان خود دعا مي‌فرستند و اگر نه ، غمگين و افسرده باز مي‌گردند. از اين رو چند روز به نوروز مانده در خانه مُشك و عنبر مي‌سوزاندند و شمع و چراغ مي‌افروختند.در بعضي نقاط ايران رسم است كه زن‌ها شب آخرين جمعه‌ي سال بهترين غذا را مي‌پختند و بر گور درگذشتگان مي‌پاشيدند و روز پيش از نوروز را كه همان عرفه يا علفه و يا به قولي بي بي حور باشد ، به خانه‌اي كه در طول سال در گذشته‌اي داشت به پُر سه مي‌رفتند و دعا مي‌فرستادند و مي‌گفتند كه براي مرده عيد گرفته اند.
در گير و دار خانه تكاني و از 20 روز به روز عيد مانده سبزه سبز مي‌كردند. ايرانيان باستان دانه‌ها را كه عبارت بودند از گندم ، جو ، برنج ، لوبيا ، عدس ، ارزن ، نخود ، كنجد ، باقلا ، كاجيله ، ذرت ، و ماش به شماره‌ي هفت- نماد هفت امشاسپند - يا دوازده - شماره‌ي مقدس برج‌ها - در ستون‌هايي از خشت خام بر مي‌آوردند و باليدن هر يك را به فال نيك مي‌گرفتند و بر آن بودند كه آن دانه در سال نو موجب بركت و باروري خواهد بود. خانواده‌ها بطور معمول سه قاب از گندم و جو و ارزن به نماد هومت (= انديشه‌ي نيك) ، هوخت (= گفتار نيك) و هوو.رشت (كردار نيك) سبز مي‌كردند و فروهر نياكان را موجب بالندگي و رشد آنها مي‌دانستند.
چهار شنبه سوري كه از دو كلمه‌ي چهارشنبه - منظور آخرين چهارشنبه‌ي سال - و سوري كه همان سوريك فارسي و به معناي سرخ باشد و در كل به معناي چهارشنبه‌ي سرخ ، مقدمه‌ي جدي جشن نوروز بود. در ايران باستان بعضي از وسايل جشن نوروز از قبيل آينه و كوزه و اسفند را به يقين شب چهارشنبه سوري و از چهارشنبه بازار تهيه مي‌كردند. بازار در اين شب چراغاني و زيور بسته و سرشار از هيجان و شادماني بود و البته خريد هركدام هم آيين خاصي را تدارك مي‌ديد.
غروب هنگام بوته‌ها را به تعداد هفت يا سه (نماد سه منش نيك) روي هم مي‌گذاشتند و خورشيد كه به تمامي پنهان مي‌شد ، آن را بر مي‌افروختند تا آتش سر به فلك كشيده جانشين خورشيد شود. دربعضي نقاط ايران براي شگون ، وسايل دور ريختني خانه از قبيل پتو ، لحاف و لباس‌هاي كهنه را مي‌سوزاندند.
آتش مي‌توانست در بيابان‌ها و رهگذرها و يا بر صحن و بام خانه‌ها افروخته شود. وقتي آتش شعله مي‌كشيد از رويش مي‌پريدندو ترانه‌هايي كه در همه‌ي آنها خواهش بركت و سلامت و بارآوري و پاكيزگي بود ، مي‌خواندند. آتش چهار شنبه سوري را خاموش نمي‌كردند تا خودش خاكستر شود. سپس خاكسترش را كه مقدس بود كسي جمع مي‌كرد و بي آنكه پشت سرش را نگاه كند ، سر ِ نخستين چهار راه مي‌ريخت. در باز گشت در پاسخ اهل خانه كه مي‌پرسيدند:
"كيست؟"
مي‌گفت: "منم."
- " از كجا مي‌آيي؟"
- "از عروسي... "
- "چه آورده‌اي؟"
- "تندرستي..."
شال اندازي از آداب چهارشنبه سوري بود. پس از مراسم آتش افروزي جوانان به بام همسايگان و خويشان مي‌رفتند و از روي روزنه‌ي بالاي اتاق (روزنه‌ي بخاري) شال درازي را به درون مي‌انداختند. صاحب خانه مي‌بايست هديه‌اي در شال بگذارد.
از ديگر مراسم چهارشنبه سوري فالگوش بودو آن بيشتر مخصوص كساني بود كه آرزويي داشتند. مانند دختران دم بخت يا زنان در آرزوي فرزند. آنها سر چهار راهي كه نماد گذار از مشكل بود مي‌ايستادند و كليدي را كه نماد گشايش بود ، زير پا مي‌گذاشتند. نيت مي‌كردند و به گوش مي‌ايستادند و گفت و گوي اولين رهگذران را پاسخ نيت خود مي‌دانستند. آنها در واقع از فروهر‌ها مي‌خواستند كه بستگي كارشان را با كليدي كه زير پا داشتند ، بگشايند.
قاشق زني هم تمثيلي بود از پذيرايي از فروهر‌ها... زيرا كه قاشق و ظرف مسين نشانه‌ي خوراك و خوردن بود.
ايرانيان باستان براي فروهر‌ها بر بام خانه غذاهاي گوناگون مي‌گذاشتند تا از اين ميهمانان تازه رسيده‌ي آسماني پذيرايي كنند و چون فروهر‌ها پنهان و غير محسوس اند ، كساني هم كه براي قاشق زني مي‌رفتند ، سعي مي‌كردند روي بپوشانند و ناشناس بمانند و چون غذا و آجيل را مخصوص فروهر مي‌دانستند ، دريافتشان را خوش يُمن مي‌پنداشتند.
اما اصيل ترين پيك نوروزي سفره‌ي هفت سين بود كه به شماره‌ي هفت امشاسپند از عدد هفت مايه مي‌گرفت. دكتر بهرام فره وشي در جهان فروري مبناي هفت سين را چيدن هفت سيني يا هفت قاب بر خوان نوروزي مي‌داند كه به آن هفت سيني مي‌گفتند و بعدها با حذف (ياي) نسبت به صورت هفت سين در آمد. او عقيده دارد كه هنوز هم در بعضي از روستاهاي ايران اين سفره را ، سفره‌ي هفت سيني مي‌گويند. چيزهاي روي سفره عبارت بود از آب و سبزه ، نماد روشنايي و افزوني ، آتشدان ، نماد پايداري نور و گرما كه بعد‌ها به شمع و چراغ مبدل شد ، شير نماد نوزايي و رستاخيز و تولد دوباره، تخم مرغ نماد نژاد و نطفه ، آيينه نماد شفافيت و صفا ، سنجد نماد دلدادگي و زايش و باروري ، سيب نماد رازوارگي عشق ، انار نماد تقدس ، سكه‌هاي تازه ضرب نماد بركت و دارندگي ، ماهي نماد برج سپري شده‌ي اسفند ، حوت (= ماهي) ، نارنج نماد گوي زمين ، گل بيد مشك كه گل ويژه‌ي اسفند ماه است ، نماد امشاسپند سپندار مز و گلاب كه باز مانده‌ي رسم آبريزان يا آبپاشان است ( بر مبناي اشاره‌ي ابو ريحان بيروني چون در زمستان انسان همجوار آتش است ، به دود و خاكستر آن آلوده مي‌شود و لذا آب پاشيدن به يكد يگر نماد پاكيزگي از آن آلايش است. ) نان پخته شده از هفت حبوب ، خرما ، پنير ، شكر ، بَرسَم (= شاخه‌هايي از درخت مقدس انار ، بيد ، زيتون ، انجير در دسته‌هاي سه ، هفت يا دوازده تايي) و كتاب مقدس.


|

Thursday, March 17, 2005

 
بيلان هشتاد و سه
آخرين، شايد هم يكي از آخرين سلام هاي سال 1383 رو از نخود سياه پذيرا باشيد تا بريم سر اصل صحبت! چاق سلامتي هم نداريم چون قراره همه حالشون خوب باشه اگه جز اين باشه هم نبايد باشه چون من ميگم!ا
ديدين مثل شاگرد تنبلايي كه ته كلاس اول ابتداييمون مينشستن تازگيا وقتي كم مي نويسم بزرگ مي نويسم كه صفحه پُر بشه؟ ياد نگيريد ها! اگر توي هر كلاس يه نفر اينجوري بنويسه گاهي اوقات بد نيست اما دو تا كه بشن معلم مچشونو مي گيره! تازشم من كم ميگ ولي گُزيده ميگم چون دُر! همه كه بَلَت نيستن همچين.ا
احتمالاً همتون كم كم كارا رو جمع و جور مي كنيد و پرونده سال 83 رو داريد مي بنديد و مي فرستيد تو بايگاني. منم يه بيلان كاري بلاگي (خوب اكثر دوستان ما رو فقط اينجا مي بينن و مي شناسن) بِدَم و امشب رو صبح كنم. اول از همه آمار :ا
از 13 فروردين كه ما از 13بدر برگشتيم تا امشب كه تازه 27 اسفند رو شروع كرديم(به جز اين كه الان دارم مي نويسم) 217 تا پُست داشتم كه از «آغاز» تا «شبانه» بوده هرچند شبانه تو اين مدت 35 تا داشتم اما ايني كه دارم ميگم فعلاً آخرينِ امسال بوده.تو همه اين مدت كه نه! اما از 10 ارديبهشت 83 كه شمارنده روي وبلاگ گذاشتم حدود چهل هزار (40000) بار به من سر زدند دوستان و شرمنده لطف خودشون كردن نخودسياه رو. اين ديگه آخر خوشبختيه و اميدوارم كه نخودسياه لياقت اين لطف رو داشته باشه و هميشه بتونه در خور اين همه توجه باشه. اين تصور رو من روز اول به هيچ وجه نداشتم اگه مطلب اول بلاگ رو ديده باشيد با اين شعر عبيد شروع كردم كار رو كه «در كلبه ما ز نيك و بد چيزي نيست . . . جز دلقي و پاره اي نمد چيزي نيست...» اما امروز با كمال مسرت (اين ديگه آخر تلويزيوني بودا!) مي بينم كه اين كلبه پُره پُره و هر چه هست نيكي حضور دوستان دوست داشتني و گل عزيزمه و اون يكي دوبار هم كه اون بنده خداي معروف بدي رو مي خواست مهمونمون كنه هم اونقدر مثل خودش كوچيك و ناچيزه كه به قول معلم هاي فيزيك دبيرستان قابل صرف نظره.ا
اين از اين. اما اين وبلاگ تو اين مدت سبب خير هم شد و ما يكي دو تا از قوم و خويشامون رو پيدا كرديم كه به بزرگتر شدن فاميل كمك كرد!(چه حالي مي كنه روح مرحوم پدر بزرگ) ، يكي دو باري وحشتناك تو دهن استكبار جهاني زديم و بعضي اوقات فلسفه تركانديم و پاره اي اوقات هم طنازي كرديم! آخرشم نه فيلسوف شديم نه طنز پرداز و نه سياستمدار.ا
اما به جز وبلاگ ، سال 83 چيزاي ديگه اي هم داشت. يه چيزي كه اگر سال خاليه خالي هم بود باز هم با همون يك چيز بهترين سال مي شد براي نخود سياه! اتفاق زيبايي كه از چهل و ششمين پُست اين وبلاگ شبانه ها رو به نخودسياه داد.ا
ديگه چي؟ آها! كلي چيز جديد ياد گرفتم، تابلو تريناش يه زبون جديد بود و چند تا تكنيك جديد توي كارم. يه سفر فوق العاده رفتم طرفاي حافظ اينا.ديگه اينكه اين آخرا دارم ميشم مخترع! منتظر باشيد كه دور نيست اسم منم بنويسند روي يه لوح از پلاتين خالص و نصبش كنن روي عطارد طوري كه از زمين با چشم غير مسلح قابل خوندن باشه كه نخودسياه چه پيشرفت عظيمي براي بشريت به ارمغان آورده (جون! چه رپرتاژ آگهي اي شد مفتي مفتي)ا
برا اين جلسه بسه . بررسي تتمه حساب سال كهنه بمونه براي جلسه علني بعدي اگر وقتي بود

اينم واسه اينكه دست خالي نريد از اينجا ، يك سال ديگه داره تموم ميشه و يه تار موي سپيد هم به قبلي اضافه مي شه! اين يكي رو ميشه با چشم غير مسلح هم توي آينه ديد زد! اما من و تو مي دونيم كه اين وقتي اومد كه سخت بيمار بودم. گذر زمان من رو در اين 217 بار نشستن و نوشتن ببين. توي سطر هاي سياه دفترم نه توي اون «سطر هاي سپيد»:ا

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گيسوان من سفيد مي شوند
همچنان كه سطر سطر
صفحه هاي دفترم سياه مي شوند

خواستي كه به تمام حوصله
تارهاي روشن و سفيد را
رشته رشته بشمري
گفتمت كه دست هاي مهرباني ات
در ابتداي راه
خسته مي شوند
گفتمت كه راه ديگري
انتخاب كن:ا
دفتر مرا ورق بزن!ا
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهاي دفتر مرا
مو به مو حساب كن!ا

«قيصر امين پور»ا

|

Sunday, March 13, 2005

 
شبانه

گل من!ا
تو دوست داشتني تريني و من دوستت دارم
فكرش را بكن
عاقل تر از اين عاشق كجا پيدا مي كني؟ا

|

Wednesday, March 09, 2005

 
خُل بازي
ا-راستي اون آقاتُپُله چرا با يه دابل چيز برگر و يه سالاد و يه سيب زميني سرخ كرده‌، يه بطري نوشابه رژيمي سفارش داد؟ خُل بودا!ا
ا-چقدر به حال آدمايي كه تا دهنشونو باز مي كنن در مورد ديگرون مي گن «برات متاسفم» تاسف مي خورم!دارم خُل مي شم از دست بعضيا!ا
ا-بچه هاي روزنامه اين همه روزنامه باطله رو كه قصاب محل با نيم كيلو دنبه عوض نمي كنه براشون، گذاشتن تو پاركينگ ، اونوقت ماشين 15 ميليوني رو كنار خيابون پارك كردن كه ماشيناي عبوري بهش بمالن! اين ملت خُلَنا!ا
ا-اين خورشيد خانومم تكليفش معلوم نيست! همه جا رو روشن مي كنه! پوست آدما رو تيره! خُل شده ها!ا
ا-رو قوطي آب پرتقال مي نويسن «حاوي اسانسهاي شيميايي مجاز!» بعد رو مايع دستشويي ليمويي مي نويسن «حاوي عصاره طبيعي ليمو!» اين كارخونه دارا هم خُل شدن به خدا!ا
ا-خوب شما كه يه جعبه سياه مي سازين كه هواپيما هرچي بشه اون چيزيش نميشه! چرا همه هواپيما رو از اون جنس نمي سازين؟ خُلين شما هم ها!ا
ا-رو لباسه نوشته 100 درصد پشم طبيعي. بعد كه مي شوري آب ميره! اگه پشم آب ميره چرا گوسفندا زير بارون كوچيك نمي شن؟ آدم خُل ميشه به بعضي چيزا فكر مي كنه به خدا!ا

|

Tuesday, March 08, 2005

 
پروانه ها
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودي، در آن زيبايي، برايم از مفهومي خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله بودم. يكي دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد. در يتيم خانه طبق معمول ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب مي كردم و مستقيما،ً با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه، راهي مي شديم.
صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، سر به دنبال پروانه يي كه گِردِ بوته هاي آزالياي اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ، گذاشته است. با دقت به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكي پس از ديگري ،با تور مي گرفت و سپس سنجاقي را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك صفحه مقوايي بزرگ، سنجاق مي كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به نظر مي رسيد.
من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم.
تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايي رفتم و به يكي از پروانه هايي كه روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد . هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانيِ پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم، اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزراني بزرگي، گودالي، نزديك بوته هاي توت جنگلي كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

نويسنده داستان : راجر دين كايزر


خبر اختصاصي وبلاگ نخودسياه : تا 1 ماه ديگه خيلي كمتر از يه ماه مونده


|

Saturday, March 05, 2005

 
جمعه
امروز ظهر به خاطر بسته بودن خيابون انقلاب از 4 راه وليعصر تا ميدون انقلاب رو مجبور شدم پياده بيام. خوب نخودسياه كه عادت به پياده روي داره اما اين بار شرايط زماني و مكاني يه شكلايي بود . يكي دو دقيقه اي كه اومدم ديدم عين اين كارتون شاه شير منم دارم مسيري رو در جهتي طي مي كنم كه همه خلق الله دارن خلاف اون ميان. البته مثل هميشه سرم به كار خودم بود و ايران جمعه مي خوندم اما اين وضع رو وقتي ديدم كه يه نفر همچين تنه اي بهم زد كه خودش رفت تو ديوار! سر بالا كردم به يارو يه چيزي بگم كه منظره اي رو كه عرض كردم ديدم و كلاً‌بي خيال اعتراض شدم. جالب ترين بخش اين برخورد اونجاش بود كه اين آقا از تو ديوار در اومد و با همون سرعت راهش رو ادامه داد! مي شه گفت اصلاً ما رو نديد!
تازه تازه داشتم بر مي گشتم سر روزنامه خوندنم كه كنار خيابون يه آقايي از راننده اتوبوس شركت واحد كه مخصوص رسوندن كساني كه اومده بودن نماز جمعه به محله هاشون بود و منتظر بود پر شه و به طرف چهارراه وليعصر (بر خلاف مسير ميدون انقلاب) حركت كنه پرسيد : «آقا انقلاب ميريد؟» راننده هم جواب داد كه انقلاب از اون طرف ديگست! اين جناب پياده به قيافش نمي خورد ندونه ميدون انقلاب كجاست. اگرم نمي دونست جايي بود كه ميدون انقلاب اصلاً‌ ديده مي شد ، اما اين حركت همه به طرف مخالف ، اونم جو گير كرده بود. بعضي ها اينجور مواقع احساس مي كنن اگه مسيرشون مخالف بقيه باشه خلاف مي كنن
خاطرم تازه داشت منبسط مي شد. ديگه به كل روزنامه رو بستم و راهمو ادامه دادم. هنوز به روبروي در دانشگاه تهران نرسيده بودم كه يه رهگذر از همون جمع از من پرسيد ميدون امام حسين از كدوم طرف بايد بره. منم راهنماييش كردم كه همين موقع يكي از تو همون جمع همچين كه انگار هر كي از اونور نياد يا گمراهه يا مردم رو گمراه مي كنه اومد جلو و گفت :«آقا كجا مي خواي بري؟ خودم بهت مي گم!!!!» مهم نبود. وگرنه خوب موقعيتي بود براي فهموندن بعضي چيزا به بعضي افراد
بعد اينش ديگه كلي فرق كرد. من از روبروي در دانشگاه رد شده بودم و هم مسير همون جمعيت شده بودم! ديگه ما شده بوديم مثلا خودي. ولي اونجا هم كسي با كسي كار نداشت. همه سرشون گرم دست فروشهاي تو خط ويژه وسط خيابون بود كه اسكاچ و كيف و ليف و كمربند ارزون مي فروختن. 10 دقيقه نگذشت همه اين مسير رو رفتن اما قدر ده سال آدمايي از جنساي عجيب غريب ديدم كه تنها وجه اشتراكشون اين بود كه خودشون رو و فقط خودشون رو قبول داشتن و «خودشون» تنها خصيصه اي كه داشت بيرون اومدن از محوطه دانشگاه تهران تو تو ظهر جمعه و تو دست داشتن يه موكت يا زير انداز بود
شايد تا بحال هيچ ايده اي نداشتم اما الان خوشحالم كه من از اين موكتا ندارم. خوشحالم كه صبح جمعه هام رو تا ظهر مي خوابم و خستگي يه هفته كار رو به در مي كنم از تن

|

Thursday, March 03, 2005

 
شلم شوربا
جمله قصار نخودسياهي : وقتي يه اسمي رو خودت مي ذاري ، مثلاً «آدم» ، حواست باشه آبروي اون اسم رو نبري



توضيح نخودسياهي : تقريبا يه سوء تفاهمي پيش اومده بود. اين همه اتفاق تو پست قبلي وقتي نوشته شد كه تموم شده بود و نخودسياه داشت اظهار خوش به حالم شدگي مي كرد از اينكه همش تموم شد و كسي نتونست داشته هاي با ارزش ترش رو بگيره ازش



تقدير و تشكر نخودسياهي : اما از همه شما كه نگرانم شديد، دلداري داديد ، سر بسر گذاشتيد تا حواسم پرت شه يا نصيحت كرديد كمال امتنان را دارم،


Get well soon e nokhodsiah


از شيطنت دختر خاله و پسرخاله گفتم ، يكي گفت اين ارثي شده تو خونواده نخودسياه! حالا آفتاب آمد دليل آفتاب! رز آبي ، خواهرزاده سر بزيرم، رفته بود بالاي نردبون افتاد و دندونش شيكست! آخ يهو شهر قصه شد، افتاد اما دندونش نشكست! ديروز از بيمارستان اومده! ايشالله زود زود خوب مي شه



مشاهدات نخودسياه : تو شلوغ پلوغي همين هفته گذشته ، تو خيابون امير آباد سوار تاكسي شدم! راننده براي اينكه ما رو سوار كنه پشت يه اتوبوس شركت واحد ايستاد. ما كه سوار شديم يه بوق زد. اتوبوس هم از تو «ايستگاهش» تكون نخورد! چند تا ديگه زد، هنوز اتوبوس سر جاش بود. اينم بي خيال اتوبوس شد. دنده عقب گرفت يه دو سه متري عقب عقب رفت كه ماشينو در بياره. بعد برگشت روشو كرد به طرف جلو كه راه بيفته! با تعجب به اتوبوسي كه دو سه متر از ما جلوتر بود نگاه كرد و گفت : «واي! اين كه رفت!!!!!!!!!!!!!»ا
ديشب هم تو بزرگراه نواب به طرف شمال حركت مي كرديم. يه خانومي هم توي ماشين بودن! هر پُلي رو كه مي ديدن به راننده مي گفتن كه زير اين پُل پياده مي شم. راننده كه ترمز مي كرد قبل از اينكه ماشين كاملاً متوقف بشه خانومه مي گفت نه اين نيست بريم بالاتر! آخر راننده پرسيد اسم پل يا خيابوني كه از رو پل ميگذره چيه؟ خانومه هم جواب داد اسمشو نمي دونم اما از زير پُله ماشينا دور مي زنن ميرن سمت تجريش!!!!!!!!!!!!! يعني با يه حساب سر انگشتي خانوم مي خواستن تا ده پونزده كيلومتر بالاتر ، تا پُل 4 راه پارك وي، زير هر پلي راننده بيچاره رو مجبور كنن بايسته و دوباره راه بيفته!آي قيافه آقاي راننده ديدن داشت. آي قيافش ديدن داشت! جاي همه خالي



جمله قصار مجدد نخودسياه ،واسه يه مخاطب خاص : «اطمينان» داشته ايه كه از خود نخودسياه هم كمياب تر و پُر خواهان تره، مدتهاست كه دارمِش و براي داشتنش سپاسگذارتم


|

Tuesday, March 01, 2005

 
رويا
انگشترمو گم كردم
دو سه روز نگذشته بود كه كيف پولم رو هم با تمام محتوياتش كس ديگه اي صاحب شد. فكر كنم از زير پاش تو تاكسي پيداش كرد و فقط شماره تلفن هاي توش رو دور انداخت
با مامان دعوام شد
اين ناخن لعنتي سياه شده هم قصد افتادن نداره. هي درد داره و هي درد داره. هر روز هم بيشتر از ريخت مي افته
بينمون هم شكرآب شده
ده روزي اصلاً خوب نخوابيدم. مي دونم اگه اين نقل و نباتاي سوقاتي ينگه دنيا نبود سردردام شروع مي شدن و تمومي نداشتن
.
.
.
آره خلاصه يه چند وقتي همه چيمو ازم گرفتن
اما يادت باشه كه هيچ وقت هيچكي نتونست روياهام رو ازم بگيره
مثل گرما
تو صداي تو از كيلومتر ها دورتر
مثل جوجه يه روزه
تو عكس كنار نوشته هات ، همينجا روي ميزم

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com