<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, August 31, 2004

 
روز پدر
روز پدر هم گذشت . منم به همه پدر هاي دنيا تبريك مي گمش. خوب اينم از اون مناسبت هاست كه نمي شه ازش ننوشت. ولي چي شد كه تو تموم طول روز هيچي ننوشتم و كار به نيمه شب كشيد؟ فكر مي كردم كه جدي جدي براي روز پدر از چي مي شه نوشت؟ من تا به حال كسي رو نديدم كه بگه «من بهترين پدر دنيا رو دارم» با اينكه مثلاً «پدر من يه پدر ايده آله» ، نمي دونم واقعا چرا همچينه و اين همه فاصله بين پدر ها و دختر ها و پسراشون هست. اما هر چي هست اون موجودي كه هر شب خسته از كار بر مي گرده و صبح زود دوباره ميره سر كار براي همه ما حتي اگه بعضي وقتا باهاش مشكل داريم يا همديگرو نمي فهميم، براي همه ما دوست داشتنيه. ته ته رابطه رو كه نگاه كنيم، رابطه با يه آدم دوست داشتنيه. چِراشو نمي دونم اما شايد دليلش اين باشه كه همه پدر ها دوست دارن و سعي مي كنن كه بهترين پدر دنيا باشن و بهترين رابطه رو با بچه هاشون داشته باشن و بچه ها هم خوشبختانه اين مساله رو حس مي كنن
اي واي...اين كدئين انگار كار خودشو كرد. من دارم ديگه حسابي گيج مي زنم. تا نيفتادم بهتره مث بچه آدم پاشَم برم تو جام
روز پدر بازم به همه پدراي دنيا مخصوصاً پدر خودم مبارك

|

Sunday, August 29, 2004

 
از تو دارَمَش

پس چرا ستاره آرزو كنم؟
اين ترانه منَست
دلپذير
دلنشين
پيش از اين نبود
بيش از اين

|

Saturday, August 28, 2004

 
تنگه واشي
جاي همه دوستان خالي يكشنبه تنگه واشي بوديم
خيلي ها مي دونن كجاست اما برا اطلاع دوستايي كع نمي شناسنش بگم كه يه جاي خيلي با صفا طرف فيروز كوهه كه يه وقتي شكارگاه قاجار (فكر مي كنم فتح علي شاه) بوده. يه تنگه بين دو تا ديواره سنگي عمودي كه توش آب يخ جريان داره ، حدود 1 كيلومتر تو اين آب يخ پياده روي مي كنين تا به يه دشت برسيد ، تازه بالا تر كه بريد يه تنگه مشابه هست كه به يه آبشار مي رسه كه زيرش پر از قورباغست. تا تابستونه يه سر بزنيد، آخه تو فصلهاي ديگه آب بالا مياد و نميشه از تو تنگه حركت كرد. آخه بعضي جاهاي تنگه زيادي تنگه
من چند باري رفته بودم اما هيچ وقت اينقدر خوش نگذشته بود
يكشنبه بود . من هميشه آخر هفته رفتم كه جاي سوزن انداختن نيست اما اين بار 7-8 تا اكيپ بيشتر تو كل دشت نبودن. يه فرق ديگه اين سفر با قبلي ها هم تجهيزات زيادمون بود! 8-9 نفر بوديم اما قدر ايتفاده 30 نفر آبميوه و آب معدني و دوغ و نوشيدني هاي ديگه با كلي غذا كه برا 3 وعده اين عده هم كافي بود، يه چادر برا فرار از آفتاب داغ سر ظهر، يه پخش صوت كه براي راه انداختن يه مهموني عروسي هم كافي بود ، دو تا قليون و و و
از اينا مهمتر يه جمعِ جورِ جور. حتي راننده هم كلي همراه بود با همه.
از همه اينا يا بهتره بگم از همه چيز مهم تر يه موجود دوست داشتني كه اصل و باعث اين سفر بود
خلاصه جاي همه شما خالي روز قشنگي بود
شَر بازي هم كه سر جاي خودش بود. موقع برگشتن يه خونواده (2 تا مامانو 2-3 تا دختر) با ما از تو تنگه حركت مي كردن كه به نوبت چوبدستي هاشون تو آب پشت پاي منو نوازش مي كرد. ور ور هم در مورد ما حرف مي زدن. منم كه ماشا الله گوشم همه چيزو مي شنوه اينا رو شنيدم كه مي گفتن «مجبورن اين همه وسيله بيارن؟ اين يخ دون چيه؟ اوه اوه كيسه خواب چرا آوردن؟(چادر رو فكر مي كردن كيسه خوابه! كسي كه بخواد غر الكي بزنه مي زنه ديگه!) اي بابا ضبط به اين گندگي مي خواستن چيكار!» منم كه مث بچه آدم اومدم و هيچي نگفتم .
نشسته بوديم تو ماشين كه راه بيافتيم كه يكي از همون مامانا اومد گفت «ميشه ما زو هم تا ويلامون تو دِه برسونين؟» ما هم كه جا داشتيم گفتيم بيان! خانومه نشست و شروع كرد به حرف زدن «اينجا اِلَست و بِلَست و آخر هفته شلوغه و . . .بعضيا نمي دونن چجوريه. مثلا يكي با يه يخدون اينقدي اومده بود...» منم فرصتو از دست ندادم! تنور داغ بود و چسبوندم! يخدونو گوشه ماشين نشون دادم گفتم ما بوديم خانوم. اينم خالي بود كه خودمون آورديمش. بالا رفتني با اسب آورديم! تا اومد حرف بزنه و قضيه رو ماست مالي كنه گفتم اون كيسه خواب هم چادر بود!!! حسابي افتاده بود گوشه رينگ و بچه هاي ما هم ريسه رفته بودن از خنده! يهو اومد حرفو عوش كنه. گفت اين چوبدستي ها اگه نبود سخت بود اومدن. نمي دونست برا اينجاشم يكه آماده دارم. گفتم «بله! اين نبود كه شما ها نوبتي نمي زدين به پاي من» ديگه همش خنده بود و خنده .
حسابي جاتون خالي.
راستي يه توصيه ديگه: يه جفت دمپايي با يه بند كفش با خودتون ببريد اگه اون طرفا رفتيد. به درد مي خوره

|

Friday, August 27, 2004

 
حاليته؟

آره داشتيم چي مي گفتم؟l
بنويس
ما رو ديوونه و رسوا كردي
حاليته؟l
ما رو آواره صحرا كردي
حاليته؟l
آخه مام واسه خودمون معقول آدمي بوديم
دست كم هر چي كه بود آدم بي غمي بوديم
حاليته؟l
سر و سامون داشتيم
كس و كاري داشتيم
اي ديگه
يادش به خير
نَنَمون جورابمونو وصله مي زد
ما رو نفرين مي كرد
بابامون خدا بيامرز سرمون داد مي كشيد
بهمون فحش مي داد
با كمربند زمون اجباريش
پامونو محكم مي بست
تر كه هاي آلبالو رو كف پامون ميشكست
حاليته؟l
ياد اون روزا به خير
چون بازم هرچي كه بود
سر و ساموني بود
حاليته؟l
نِنه اي بود كه نفرين بكنه
بعد نصفه شب پا شه
لحاف رو آدم بكشه
كه يه وقت پسرش خدا نكرده بچاد
كه مبادا نور چشمش سينه پهلو بكنه
حاليته؟l
هه
بابايي بود كه گاه و بيگاه
سرمون داد بزنه
باهامون دعوا كنه
پامونو فلك كنه
بعد صب زود پا شه ما رو تو خواب بغل كنه
اشكاي ديشبو كه تو صورتمون ماسيده بود
كم كمك با دستاي زبر خودش پاك بكنه
حاليته؟l
مي دوني؟l
بابامون چند سال پيش
عمرشو داد به شما
هر چي خاك اونه عمر تو باشه
مرد زحمت كشي بود
خدا رحمتش كنه
ننه هم كور و زمين گير شده
اي ديگه
پير شده
بيچاره
غصه ما پيرش كرد
غم رسوايي ما كور و زمين گيرش كرد
حاليته؟l
اما راستش چي بگم
تقصير ما كه نبود
هر چي بود زير سر چشم تو بود
يه كاره تو راه ما سبز شدي
ما رو عاشق كردي
ما رو مجنون كردي
ما رو داغون كردي
آخه آدم چي بگه قربونتم؟l
حالا از ما كه گذشت
بعد از اين اگر شبي ، نصفه شبي
به كِسوني مث ما قلندر و مست و خراب
تو كوچه بر خوردي
اون چشا رو هم بذار
يا اقلا ديگه اين ريختي بهش نيگا نكن
آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نگاه بخواد اين جوري آتيش بزنه
پس بايس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه

|

Tuesday, August 24, 2004

 
حديث نفس
ديگر چيزي براي تقديم كردن ندارم ، پس تنها عشقم را بپذير كه نه چيزيست كه عاريه گرفته باشم و نه ميتوان عاريه دادش. اهدايش همچون خويشتنم ازلي نيست ولي ابدي است و پاياني نخواهد داشت. مال توست نه عاريه اي تا زماني
قيمتي بر آن متصور نيست و تاريخ استفاده اش تمام نمي شود
آنقدر قوي هست كه هيچگاه نشكند، هرچند هميشه رفتار درستي با او نداشته ام. يا نديدمش ، يا ندادم، يادادم اما به صاحبش ندادم. اما اينبار مي دانم و مي داني كه همانجاست كه بايد
فكر مي كردم به كساني داده بودمش اما اين بار مثل هيچوقت نيست، ماند و ماند و ماند تا وقتي تو آمدي و شد يك «نياز» حقيقي . بخشي از زندگي، يك قسمت بزرگش، نه! تمام زندگي
زيبايي اي كه هيچگاه در برابر چشم نبوده، ديدني نيست، ميدانم كه مي فهمي
به تو تقديمش مي كنم
تو

|

Sunday, August 22, 2004

 
قابي براي يك لحظه
براي زيبا ترين لحظه بايستي زيبا ترين قاب رو ساخت
كاش از كسي كه روزگاري چنان از خود غافل شده بود كه خدا هم از اون غافل شد، بر بياد. اميد وارم كه توانش رو داشته باشه . هميشه اتفاقي بوده كه رخ دادنش خدا رو خاطر خواه كنه. تجربه قشنگيه وقتي با تمام وجود درك مي كني كه خدا عاشقته. كه خدا عاشق عاشقهاست. از دوره اي كه تنها همدمت يا صداي آب باشه يا حضرت حافظ به در بياي و برسي به روزي كه زمزمه آب زمينه صداي معشوقت باشه و حافظ شاهد هم آغوشي تو و حضرت عشق باشه و پذيراي تمام تو و تمام آرزوت.
يه قاب براي لحظه هايي كه از بودن «او» لبخند به لبت مي شينه و اين لبخند روزت رو روشن مي كنه. «او»يي كه شادت مي كنه تا از هر نَفَست حظ ببري، بِهت اعتماد به نفس ميده و قدرتمندت مي كنه. و دلتنگي دوري از اون ، كنار اميد رسيدن دوباره ، غم شيريني به تو ارزوني مي كنه كه انسان بموني. و باز «بودنش» اميدي ميده كه خوشحال بموني
فكر ميكني كه :«برام ارزشمنده، زندگيمو لمس كرده ، غم داشتم، قسمت روشن زندگي رو نشونم داده و لبمو خندون كرده » و آرزو مي كني كه بدونه كه چقدر قدر داشتنش و دوست داشتنش رو مي دوني ... و مي دوني كه مي دونه
. سفر بيشتر متوجهت مي كنه كه هيچ خوشبختي اي به جز توانايي عشق ورزيدن وجود نداره
و باز هم لحظه هايي براي قاب كردن وجود دارن. وقتي نگاهت ،راز «مِهرت» رو بهش ميگه و علت نگاهش ، مي سوزوندت ، و حتي فرشته هاي ملكوت هم اين زيبايي رو با هم زمزمه مي كنن
وقتي لب هاي تو بر چشمهاي زيباش ، راز و نياز مي كنن . و وقتي سر بر لبان گرمش نماز شكر مي كني
وقتي از گرمي وجودش به اوج مي رسي ، و ميدوني كه هيچ واقعيتي تو دنيا واقعي تر از اين احساس نيست ، هر چه هست ، اوست. و جز او و به غير از او هيچ چيز واقعيت نداره. مگر اينكه از «او» باشه
حالا ديگه مي دوني كه هيچ وقت واقعا زندگي نكردي تا قبل اينكه پيداش كني اوني رو كه مي توني براش زندگيت رو هم بِدي
زيبا ترين قاب رو بساز براي اين لحظه ها
براي
لحظاتي كه
هست ، و تو شادي از بودنش
براي
وقتيكه
احساس مي كني كه كسي رو داري كه كامل مي كندت، ضعف هاي تو رو نداشته باشه ، و بپوشوندشون، كه بفهمه، ، ، كه تو رو خواستني كنه، اينكه تو «تو»يي رو كه با اوست و از او، دوست داشته باشي. اين «او» رو تو زندگي كمتر كسي مي تونه كه ملاقات كنه و بشناسدش، تو كه ديديش و فهميدي كه خودِ خودشه، بودنش رو از دست نده، تك تك لحظه هاي اين سفر رو تو زيبا ترين قاب خاطراتت نگهش دار. مي دونم كه مي دوني كه مثل شرابه، كهنه نمي شه، فقط و فقط هر چي بيشتر بگذره خواستني تر ميشه. «طرز راه رفتن و نشستن و سوييچ به ماشين انداختن » نيست كه بخواد يه روزي خسته و دلزدت كنه، «عشق و حس و فهم و درك و لطافته» ، مطمئن باش روز به روز مشتاق ترت مي كنه. مطمئن باش
يه قاب زيبا براي لحظه بودن كسي كه بودنش انگيزست براي بهتر شدن، براي لايق تر شده و براي در خور داشتنش شدن. براي جنگ با اشتباه ها و رفع ضعف ها
يك قاب زيبا
براي عطر نارنج و رزماري
براي حافظ و پرواز
براي سفر . . . از «من» به «ما» . . .براي سفر
براي سفر
دوست داشتن چه كلام كاملي است و من چه پايه دلتنگش بودم

مرا چه باك ز باراني؟ا
كه گيسوان تو چتري گشوده اند

شعر:نصرت رحماني

|

Thursday, August 19, 2004

 
شبانه

هر بار كه با گُلشه با خودش مي گه «يعني ممكنه از اين زيبا تر بشه زندگي؟ يعني مي شه حتي فكرشو كرد كه لحظه اي كامل تر و پر تر از اين پيدا بشه تو همه هستي؟» و هر بار كه با گُلشه مي بينه كه بينهايت بيش تر از بار قبل لحظه هاش زيبا هستن و پُر تَر و كامل تر... مطمئنه كه دفعه بعد از اينم زيبا تره اما نمي تونه تصور كنه كه بهتر از ايني هم امكان داشته باشه. . .خوب اينم يه جورشه. يه جورِ دوست داشتنيش! پسرك هرگز براي اين بالا تر و با لا تر رفتن سقف نمي ذاره. آخه كجا و چي مي تونه سقف لطافت و زيبايي و طراوت گُلش باشه؟ا

|

Tuesday, August 17, 2004

 
مصاحبه
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»

خدا لبخندي زد و پاسخ داد:« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»

من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»

خدا جواب داد....
« اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....

سپس من سؤال كردم: «به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»

خدا پاسخ داد: « اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
« اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
« اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
« ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
« اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
« اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
« اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»

باافتادگي خطاب به خدا گفتم: « از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»

خدا لبخندي زد و گفت...
«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
« هميشه»

|

Friday, August 13, 2004

 
شبانه
مرا تو بُرده اي
مرا به باغ عشق خود تو راه داده اي
در آسمان شعر من
تو پر كشيده اي
به جام خالي از شراره هاي من
تو جرعه گشته اي
به كوي من
تو پا نهاده اي
تو
شور را
تو
ياد روز هاي رهروي به سوي نور را
تو بوي عشق را
تو حرمت صفاي دوستي
تو گرمي نگاه هاي
شوق را
به قلب من
دوباره داده اي

كنون كه آمدي
ز كوره راه نور
تمام هستي ام
براي بوسه هاي گرم تو
شبانه را شماره مي كند

|

Wednesday, August 11, 2004

 
قصه شهر تنبلها

شهر دزد ها رو چند وقت پيش ديديم. يادتونه كه؟ داستان ايتالو كالوينو؟؟؟ منم يادمه. اما تو همين هفته بود كه سر يه ماجرايي ياد شهر تنبلا افتادم. و عزيزي كه پيشم بود توصيه كرد اينجا بنويسمش . ممكنه خيلي ها شنيده باشيدش ولي لظف اينجا خوندنش و با اون توصيه خوندنش يه چيز ديگست.
اما داستان
ميگن توي يه شهر كلي آدم تنبل زندگي مي كردن و پادشاه مهربون اون شهر هم دستور داده بوده به اونها سرويس بِدن تا يه وقت اين تنبلي سلامتشونو به خطر نندازه.نقل شده كه تنبلا تو ميدون شهر اطراق مي كنن و ماموراي پادشاه مهربون قصه ما هر روز 3 وعده غذا مي بردن براشون و بينشون پخش مي كردن. تا اينكه يه روز شاه و مشاوراش تصميم مي گيرن يه تكوني به اين تنبلا بدن و يه كم مجبور به فعاليت بكنن اونها رو تا نا خواسته مريض نشن طفلي ها!!! تصميم اول اين مي شه كه ديگه غذا رو ندن دست تنبلا بلكه غذا رو بذارن وسط ميدون و هر كي گرسنه بود بلند شه و بره از اونجا غذاش رو برداره! (آخ چه كار سختي) . روز اول و وعده اولي كه ديگه يكي از تنبلا داشت از گرسنگي تلف مي شد و اتفاقاً همتش هم از بقيه بيشتر بود، بلند شد و رفت به طرف وسط ميدون و غذا ها . همين موقع بود كه يكي از تنبلاي ديگه داد زد و طوري كه تنبل اولي بشنوه گفت : «تو كه داري غذا مياري! براي منم بيار!» خوب تا اينجا يه تنبل ديگه هم همت كرد و دادي زد حداقل! جاي اميد واريه!!! اما آخري ديگه آبادش كرد!!! اين سومي كنار دومي نشسته بود و با اشاره به تنبل دومي فهموند كه :«تو كه داد زدي، خوب بگو براي منم بياره ديگه!» . . . ببينين چهارمي و بعديا ديگه چه شاهكاري بودن


راستي هي يادم ميره . به همه دوستاي خوبم كه تازگي به نخود سياه خوانها پيوستن خوش اومد مي گم. اميدوارم هيچوقت دلزدتون نكنه. اينم كه تك تك اسم نميارم فقط يه دليل ساده داره، ماشين دم در منتظره و بايد پاشم برم سر كار. زود بر مي گردم. روز همه خوش

|

Tuesday, August 10, 2004

 
زخم
...
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
...

|

Monday, August 09, 2004

 
چشم
چشماي زيبايي داشت دختر كوچولوي تو تاكسي. تو آغوش مامانيش نشسته بود و به من زل زده بود. چند بار بهش لبخند زدم.حتي پلك هم نمي زد.اما دو بار بِهِم لبخند زد. لبخندش هم عين چشماش زيبا بود. معصوم و زنده. رسيديم به ونك. من پياده شدم. اونا هم پياده شدن. برگشتم كه دوباره چشماي زيبا و معصوم دختر كوچولوي تو تاكسي رو ببينم. مامانش داشت كرايه تاكسي رو مي داد. دخترك گلگير ماشين رو لمس كرد. دست كشيد و كشيد تا به گوشه مانتوي مامانش رسيد باز دستاش جلو تر رفتن تا به كيف مامان رسيد. از كيف گرفت كه يه وقت گم نشه. چشماي زيبايي داشت دختر كوچولو. چشمهاي روشني كه جايي رو نمي ديدن. ولي...هنوز داشتن مي خنديدن...چشماشو مي گم...هنوز مي خنديدن
شايد قدري از زيباييش براي اينه كه تا به حال هيچ آلودگي و پليدي رو نديده

|

Sunday, August 08, 2004

 
شنبه 17 مرداد 1383
صبح...زندگي ...اميد...زندگي ..حركت...زندگي
اتفاق...زندگي ...دلهره...زندگي ...انتظار...زندگي ....ديدار...زندگي
گل...زندگي ...سيب...زندگي ...هديه...زندگي ...لبخند...زندگي
انرژي...زندگي ...آغوش...زندگي ...خلوت...زندگي ...صحبت...زندگي
...بوسه...زندگي ...اشك...زندگي ...لبخند...زندگي ...شب...زندگي ا

تجربه جديد و قشنگيه! يكي از سخت ترين روز هاي تاريخ زندگيت رو بگذروني. كلي حرص و جوش و عذاب ، دزد بهت بزنه،به هيچ كاريت نرسي ، و و و ... و شب خالص ترين شُكر زندگيت رو بكني از خُدا به خاطر يه ستاره، يه اتفاق، يه تكامل...خيلي قشنگه

|

Saturday, August 07, 2004

 
روز مادر

امروز روز مادره. به همه مادراي بالقوه و بالفعل دنيا تبريك ميگمش. هم مامانا، هم ماماناي آينده
بالزاك ميگه تو دنيا 2 چيز براي من زيباست، لبخند گُل و لبخند مادر
اميدوارم گُلَم و مادرم هميشه خندون باشند. همه مادر ها هم هميشه شاد و سلامت.ا

براي مادرم : ا
هر سال نو طليعه نوروز مادر است
هر ماه نو جمال دل افروز مادر است
هر هفته اي كه مي گذرد ياد او كنم
هر روز در تصور من روز مادر است

براي گُلم : ا
از گلفروش بهر تو گل خواستم نداشت
وز باغبان كه گفت : «گل كيميا كه كاشت؟»ا
صد باغ سر كشيدم و صد دشت سرزدم
اما نبود آنچه دلم انتظار داشت
از خالقم براي تو چون خواستم گلي
دستم گرفت و «نام تو» در «دست من» گذاشت



|

Friday, August 06, 2004

 
قصه سنگتراش
روزي سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد ، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را ديد به حال خود غبطه خورد
و با خود گفت :اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مثل بازرگان باشد.در يك لحظه او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد.تا مدتها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اينكه
يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد ، او ديد كه همه مردمبه حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگانان .
مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم ، آن وقتاز همه قويتر مي شدم!
در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد.در حاليكه روي تخت رواني نشسته بود ، مردم همه به او تعظيم مي كردند.احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش
فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با
تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد وآن را گرم كند.پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را كرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر
است و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف
هل داد .اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد.ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت.با خود گفت كه قويترين چيز در دنيا صخره سنگي است
و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و
احساس كرد كه دارد خرد مي شود.نگاهي به پايين انداخت و
سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

|

Thursday, August 05, 2004

 
خلوت سوم، ستاره نخست


كم پيش مياد صبح اينقدر زود بيدار شم. مگه اينكه برنامه مثلا كوه رفتن داشته باشم يا كار مهمي باشه يا در و همسايه سر و صدا كنن يا نون خشكي داد و فرياد كنه كه دمپايي پاره بيار نمك ببر. هنوز نه صبحونه خوردم نه دوش گرفتم. خوب بد نيست بعضي اوقات يه حديث نفسي هم بنويسم برا ثبت در تاريخ! راستي ديشب شب خوبي بود. فكر كنم 14 مرداد 83 رو ميگم! حالا خوب كه بيدار شدم چِك ميكنم كه درست باشه
برم سر وقت كره عسل تا معدم ازم شكايت نكرده. حوصله كلانتري و دادسرا ندارم، به خصوص دادسراي «غذايي» . راستي دليل سحر خيزي امروزم عنوان همين پست بود...يعني ستاره نخست كه گرم تر از خورشيد بود و خلوت سوم كه . . .نمي دونين زندگي چقدر قشنگه، چقدر رنگيه و چقدر پُرِه!ا
.
.
.
شانزده ساعت گذشت
خوب، روز همون بود كه گفتم، يعني ديروز همون بود كه گفتم، راستي الان ديگه شب شده، 15 مرداد هم داره جاي خودشو به شونزدهم ميده.فكر مي كنم فردا هم زود بيدار شم، آره! درست حدس زدين ستاره دوم هم تابيد و اين يكي نه فقط از خورشيد كه از ستاره اول گرماي بيشتري داشت، خلوت چهارم هم . . .ا


دو دستم هر دو در بند است ، در زلف و لب ساقي
ندانم گر بگيرم جام، بگذارم كدامين را؟ا



|

Wednesday, August 04, 2004

 
شبانه

هنوز قدش نمي رسيد به گلش‌، ولي خودش خوب مي دونست داره قد مي كشه، اون روز گلش ناقافل رو كرد بهش، لبخندي زد و گفت :«يه چند روزي من خم مي شم تا خوب باغبونمو ببينم، تا يه وقت اشتباه نگرفته باشمش، اونم همينطور . . .» ... پسرك مي دونست اشتباه نمي كنه اما روزي كه خودشو چهره به چهره ديد با گلش ، دنياش عوض شد. نه! اشتباه نكرده بود. لبخند دوباره گلش هم بِهِش فهموند كه باغبون گُل مي مونه بعد از اين هم. سخته فكر اينو بكنه كه اين چهره به چهره بودن با اين قد كوتاهش هميشگي نيست. اما اينكه اين هم قدي امروز ، خواسته گُلِشه ،خيلي ذوق زدش ميكنه. و دلش گرمتر مي شه وقتي مي دونه چيزي نمونده به اينكه خودش هم حسابي قد بكشه. راستي، اين چهره به چهره شدنش با گل يه حُسنِ ديگه هم داره. حالا ديگه پسرك مي دونه كه جايي كه زبونش كم مياره . چشماش مي تونن فرياد بزنن كه چقدر دوست داره گلش رو و مي دونه كه اون نازنين مي شنوه حرف چشماشو، خوبِ خوبِ خوب


هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدايي
برسد به يار دلدار بكند خدا «خدايي»ا
صنما تو همچو شيري، من اسير تو چو آهو
به جهان كه ديد صيدي كه بترسد از رهايي؟ا

|

Tuesday, August 03, 2004

 
بايد بدوني

تو اصلاً آدم محترمي نيستي اگر ديگران به خاطر موقعيت يا سِمَتِت به تو احترام ميگذارند نه به خاطر شخصيتت. تو اصلاً لياقت احترام كساني كه بهشون بي احترامي مي كني نداري. اگر بي ادبي مي كني و باز به تو بي احترامي نمي كنند، بيشتر از لياقتت بِهِت دادن. اما مطمئن باش هميشه اين طور نمي مونه
فقط احترام كسي به تو واقعيه كه بِهِش احترام ميگذاري
اي كاش مي فهميدي

|

Sunday, August 01, 2004

 
مستي

ا... و پر گرفتن در هواي تو چه زيباست
بيرون نرفتن خيال تو از سرم چه خواستني
و عطر تو رو بر دستانم داشتن چه دلنشين
غرق چشمان زيباي تو شدن چه باشكوه
و سر آخر
بند اومدن زبان از مستي داشتنت
.
.
.
شيرينه

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com