<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, November 29, 2005

 
حكمت
حالا من مي گم تقصير گذشته ي منه! تو مي گي قسمت اينه. فلاني مي گه اينقدرا هم نمي ارزه. غصه شو نخور! اون يكي كه اصلا خبر نداره چه خبره! من كه مي گم فلاني هم نمي دونه! اگه مي دونست كه مي فهميد اصل ماجرا اينه كه من دتنگتم. اينه كه تو دلتنگمي. اينكه من نگرانتم. تو هم نگران مني. اين دلتنگي و نگراني رو نمي فهمن. نمي تونن بندازنشون تقصير قسمت اگه بفهمنشون. اما حالا مي گن قسمته. حكمتي توش هست. حكمت !!! مسخره نيست؟ حكمت !!! اگه حكمت اين لحظه ي دوري و دلتنگي و دلنگراني و طلب و دوري رو پيدا كردن، من قبول دارم كه همه ي اين يه عمر دوري و طلب و دلنگراني و دلتنگي و دوري ، حكمتي داره! اما الان هيچي نمي دونم. جز اينكه مي خوام كه باشي...دندونت درد نمي كنه عزيزم؟ا

|

Tuesday, November 22, 2005

 
Love Sonnet
اي كاش بودي و مي ديدي كه . . . اي كاش فقط چيزايي رو كه مي بيني باور نمي كردي. اي كاش به نديده ها هم حق بودن بدي . . . اي كاش از خار هيچ گلي آزرده نباشي. هيچ وقت
ببخش، همه ي بوده ها گفتني نيستن
جبران خليل جبران يه داستان خوشگل داره. ميگه چشم يك روز گفت: من در آنسوي اين دره ها كوهي را مي بينم كه از مه پوشيده شده. اين زيبا نيست؟ گوش لحظه اي خوب گوش داد سپس گفت: پس كوه كجاست؟ من كوهي نمي شنوم! آنگاه دست در آمد و گفت: من بيهوده مي كوشم آن كوه را لمس كنم. من كوهي نمي يابم. بيني گفت:كوهي در كار نيست. من آن را نمي بويم. آنگاه چشم به سوي ديگران برگشت و همه در باره ي وهم شگفت انگيز چشم گرم گفتگو شدند و گفتند: اين چشم يك جاي كارش خراب است



اينم همون غزل عاشقانه ي «نرودا»ست


I crave your mouth, your voice, your hair.
Silent and starving, I prowl through the streets.
Bread does not nourish me, dawn disrupts me, all day
I hunt for the liquid measure of your steps.
I hunger for your sleek laugh,
your hands the color of a savage harvest,
hunger for the pale stones of your fingernails,
I want to eat your skin like a whole almond.
I want to eat the sunbeam flaring in your lovely body,
the sovereign nose of your arrogant face,
I want to eat the fleeting shade of your lashes,
and I pace around hungry, sniffing the twilight,
hunting for you, for your hot heart,
like a puma in the barrens of Quitratue.



Pablo
Neruda


مادربزرگم مي گفت اگه مي خواي انسان بموني ، هميشه يه كم غم رو ته دلت پيدا كن. مي گفت تا اون هست، مي توني اميدوار باشي. طفلي نمي دونست نوه ي بيچارش يه روزي آرزو مي كنه يه كم كمتر «انسان» باشه
كه يه كم شادي مي خواد كه تلخي لحظه هاش كمتر باشه.
ا

|

 
نامه
خدا جونم
سلام
اميدوارم حالت خوب خوب باشه
از حال من اگه بپرسي ، بد جوري حالم گرفته امشب
يه دقيقه با من باش ببين چي مي گم آقا
جدي جدي بَس نيست خدا جون؟ ا
آره آقا جون! دم شما گرم! يه كاميون صبر دادي براي تحمل همه ي همه ي همه ي آوارِ صبر شكن زندگي اي كه اين چند مدت اخير نصيبم كردي.ا
ولي به خودت قسم ، لازم دارم يه نشوني رو كه يادم بندازه منو فراموش نكردي
صبر تو سر نيومده هنوز؟ يا...خوابت نبرده باشه يه وقت!!!ا
ببين! دوباره ريش گذاشتم، اگه همشو گرو بزارم پيشِت ، يه گوشه ي چشم نگاهم مي كني؟
بايد چقدر زار بزنم تا بيدار بشي خدا؟ا
بَغَلَم مي كني؟ پيشونيمو مي بوسي؟ اگر به خودت قَسمت بِدَم اين بغض لعنتي رو وا مي كني؟ا
بجُنب خدا جون! نشونم بده كه هنوز گوشه ي دلت جا دارم.يه لحظه خودتو بزار جاي من، صبرت چقدرش مونده الان؟ دستمو بگير. بگو كه هنوز خدايي. ا
يه وقت اگه جواب ندي فكراي بد بد مي كنما! جواب بده تا نگفتم كه داري بهش حسودي مي كني كه بيشتر از تو دوستش دارم، داري بهم حسودي مي كني كه ... مثل تو تنها نيستم
جواب لازم.ا

قربانت ، نخود سياه

|

Thursday, November 17, 2005

 
دعا

بچه ها سلام
صبحتان به خير
حال و روزگارتان که خرم است
مثل من خدانکرده نيستيد
خنده تان زياد
غصه تان کم است
حال من هم ؛ ای
اگر چه خوب نيست
شاد می شوم من از صدايتان
با همين دل گرفته باز هم
شعر تازه گفته ام برايتان
بچه ها شما که مهربان تريد
از تمام چشمه های پشت کوه
مثل قهر های کودکانه پاک
مثل لحظه های آشتی قشنگ
هرکدامتان که مهربانتريد
از صميم دل مرا صدا کنيد
اسم من که يادتان نرفته است؟ا
ا«بچه ها برای من دعا کنيد»ا

ا(افشين علاء)ا

|

Monday, November 14, 2005

 
تبعيد

وقتي يه مَرد به زادگاه خودش تبعيد شده باشه...مي شه من


|

Wednesday, November 09, 2005

 
اينَك تو
يادش به خير ، يه فرشته ي مهربون بود و يه شهر ايراني. شهر خودش به تنهايي همچين شهر شرقي با شباي شهرزادي نبود اما فرشته ي مهربونش رو كه داشته شد. ديگه شهري شد برا خودش. يه شهر شرقي با شباي روشن از يه آسمون كه فقط يه ستاره ي روشن داشت به روشني همه ي ستاره هاي همه ي هزار و يك شب شهرزاد. شهري كه يه داستان داشت براي همه ي هزار و يك شبِش ، يه داستان كه هيچ شبي تكراري نشد اما تا ابد بايد تكرار بشه. قصه ي عشق فرشته بود و «امير» شهر شرقي. هيچكس اول كار باور نمي كرد عشق فرشته رو. اما امير . . . ا

كه گفت «عشق نداند فرشته»؟ اينك «تو»ا
فرشته ي همه هستي به عشق داده ي من
اتاق را همه خورشيد مي كني هر صبح
سلام آينه ي رَف نهاده ي من!ا
تو را چه كار كه سرو ايستاده مي ميرد؟ا
هميشه سبز بمان، سروِ ايستاده ي من!ا
به تو رسيدن و ماندن خوش است، خانه ي امن!ا
نهايت سفر! اي انتهاي جاده ي من!ا

اولين قصه ي اين شهر چه طور شروع مي شد؟ يكي بود يكي نبود؟ در زمانهاي قديم؟ نه. نه اون و نه اين... اما قصه شروع شد:ا

مياي با هم دوست بشيم؟ا
دو مغز بادوم توي يك پوست بشيم؟ا


قصه ي دوستي هزار و يك شبه كه تكرار مي شه و تكراري نمي شه. داستان همه ي شهر هاي خدا. يه فرشته ي مهربون و اميري كه يه دنيا آرزو داره و يه دل گرم :ا


من آرزو دارم ، كوير گرم و خشك ، به گل بيانديشد
دلم نمي خواهد، به غم بيانديشم


اين شده كه هر صبح ، از پشت ديوار شهر امير، خورشيدي طلوع مي كنه كه اسم فرشته رو به لب داره

شَهرِ تو كجاست؟ شبهاش رو كدوم ستاره گرم مي كنه ، روز هاش رو كدوم خورشيد؟ا

|

Sunday, November 06, 2005

 
درد،سُرسُره بازي،سماور كهنه، بارون، بي خوابي،نون خشك، تصادف، ديازپام،دمپايي پاره
سلام
نه كه زرنگ شده ياشم دم به دقيقه بنويسم. نه. دست و پا و كمر و كتف و پهلو و فَك و سرم درد مي كنه خوابم نبرده! نصف شب كاري جز خوردن مخ شما دوستان عزيز ازم بر نميومد! امروز تهران يه بارون درست و حسابي اومد. پاييزه ديگه مثلاً. منم كه قبل بارون از خونه در اومده بودم در نتيجه نه چتر داشتم نه لباس گرم درست و حسابي. خيابوناي تهران اينجور وقتها بدجوري ناجور مي شن! {جانمي، چه جورچين خوشگلي شد} كافيه يه نم بارون بزنه، ترايك 100 برابر مي شه، تاكسي كه عمراً بع اين راحتي گير نمياد. تصادف هم تا دلت بخواد مي توني تو سطح شهر ببيني. بس كه شهر دود تو هواش داره. بارون دود چرب هوا رو مي شوره مياره رو زمين، خيابون مي شه سرسره. يه جوري كه اگه بالاي 20 تا سرعت داشته باشي كمتر از صد متري ماشين جلويي ترمز كني احتمالاً بايد همون جا به فكر صافكار و نقاش باشي. منم امروز بعد 1 ساعت معطلي تو ميدون ولي عصر يه تاكسي گير آوردم كه تا سر تخت طاووس باهاش برم. صندلي جلويي كه پر بود. پشت ماشين هم يه جفت مرغ عشق كز كرده بودن تو بغل همديگه و يه جا براي من خالي بود. آقا! {اگه خانوما مي خونن اين آقا رو آغا بخونن}.آره مي گفتم. نشستم و يه كارت ويزيت از جيبم در آوردم كه با صاحبش تماس بگيرم كه ... چشمتون روز بد نبينه. چي شده بود كه الان به اين وضع اسف ناك من مربوط بشه؟ بعله! راننده تاكسي ما 99 متر قبل از جيپي كه جلو تر از ما زده بود به يه پرايد كه اونم زده بود به يه پژو ترمز كرده بود و ماشين ما گوروپپپپي زده بود پشت جيپ لندهور. همچين پرتاب شدم به جلو و جلو هم پرتاب شد عقب كه گير كردم تو جلو! هه هه. جلوي ماشين جمع شده بود يه 20 سانتيمتري صندلي جلويي اومده بود عقب. زانوي من بيچاره هم كه يه هفت سالي هست كه مشكل داره و همينجوريش هم درد داره رفته بود بين صندلي جلو و ديواره ي داخلي ستون سمت راست ماشين گير كرده بود. فك نازنينم هم خورد به اين يكي زانوم . بقيه اعضا و جوارح بيچاره ي بدنم نفهميدم چه بلايي سرشون اومد . شايدم سينه و كتفم وقتي درد گرفته كه مي خواستن از تو ماشين بكشنم بيرون! هه هه فكرشو بكنيد طرف پاشو بزاره روي سينَت دستتو بگيره بكشه! مليتشو حدس بزنيد خودتون!!! ما هم كه گرم بوديم هنوز يه عكس گرفتن گفتن پامون چيزيش نيست بلند شديم اومديم خونه. فكر كرديم حالمون خوبه ديگه. حالا هر نيم ساعت يه جاي جديد شروع مي كنه به تير كشيدن. مگه دستم به اين راننده هه نرسه. مگه دستم به اون راننده هه نرسه. مال خودمون و جيپ رو مي گما. خُل نشدم هنوز. . . مگه دستم به دود تهرون نرسه. آخ اگه بارون امروز گيرم بيفته! آقا جون من خوابم مياد اما خوابم نمي بره. مُسَكن بخورم يا خواب آور؟ از 10 صبح فردا ملاقاتي هم قبول مي كنم. كمپوت اگه مياريد من آلبالو رو ترجيح مي دم. اما شما گُل بياريد

|

Wednesday, November 02, 2005

 
نخود حسود
اينجا كه بودي، هميشه به تو حسوديم مي شد كه دوستي مثل من داري
حالا كه نيستي، هميشه به تو حسودي مي كنم كه كنارِ آرزوي مَني
هميشه به تو حسوديم مي شه؟ا
بيچاره تو! چقدر به من حسوديت مي شه كه اون زيباترين كنار تو انتظار منو مي كشه؟ چقدر به من حسوديت مي شه كه دوستي مثل تو دارم؟ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com