<$BlogRSDURL$>
.


Monday, May 10, 2004

 
شبانه
ستاره ها رو بو مي كرد
برق چشماش ، چشماي مهتاب رو مي زد
دلش داغ داغ بود...حتي داغ تر از سنگفرش حياط خونه قديمي خردساليش تو بعد از ظهراي تابستون كه كف پاهاي برهنشو مي سوزوندن
حرفاش عين آب چشمه اي كه هر 13 بدر كنارش بازي ميكرد شده بود
با بهار شروع شده بود پسرك، اما تو اين بهار، بهاري ترين پسرك دنيا شده بود. هيچ بهاري اين قدر زياد گل خودشو دوست نداره. اما پسرك روز به روز گلشو زيبا تر و نزديكتر مي بينه
نه كه گلش دست يافتني تر شده باشه، نه... پسرك داره با حس هاي قشنگ خودش بيشتر دوست مي شه
ديگه داره اونقدري لطيف ميشه كه به گلش بتونه بگه تو
تو يه پسرك ساده رو باغبون كردي
تو يه باغبون كوچيكو، بهار كردي
تو گل مني

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com