<$BlogRSDURL$>
.


Sunday, May 09, 2004

 
شبانه
پسرك توي يه جشن بزرگ ، ميون يه عالمه آدم آشنا و غريبه ، انگشت نما بود، همه يه جورايي حواسشون به پسرك بود. اما پسرك نه مي ديد كه كي نگاهش مي كنه ، نه مي شنيد كي باهاش حرف ميزنه، هرچند نگاه ها رو با سر تكان دادني جواب ميداد و صحبتها رو هم با يه لبخند.
دلش تنگ گلش بود ، چشماش منتظر گلش بود ، لباش هم اگه لبخندي داشت روي عادتي بود كه هميشه تو اون ساعت براي گلش مي زد. اون همه آدم آشنا و غريبه... پسرك، گل سر سبد مجلس... پسرك، تنها
حالا تو خونه نشسته، هيچ كدوم از اون همه آدم آشنا و غريبه كه همه با نگاه تحسينش مي كردن نيستن، اما پسرك تنها نيست ، عطر گلش خونه رو پر كرده
پسرك هيچوقت تنها نمي شه
پسرك گلش رو داره
پسرك هيچي كم نداره، فقط آرزوش اينه كه بتونه گلش رو همه جا با خودش ببره

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com