<$BlogRSDURL$>
.


Friday, May 14, 2004

 
شبانه
رسيده و نرسيده دويد جلوي پنجره، مي خواست بعد اين همه وقت گلش رو از توي قاب پنجره هميشگي ببينه، آخ اگه بدوني چه شوقي داشت
دل توي دلش نبود
آيينه كوچيكش رو هم آورده بود، آخه مي خواست يه بار خودش رو با گلش ببينه
تا بحال يه پسرك رو وقتي پيش گلش باشه نديده بود
اما
جلوي پنجره كه رسيد خشكش زد
گل پسرك اونجا نبود
دلش گرفت
چشماش ... يه سوزش كوچيك تو گوشه چشم پسرك...و . . .حالا ديگه همه چيز از از پشت يه پرده اشك ، لرزون ديده ميشد
دلش بيشتر تنگ گلش شد
داشت فكر مي كرد كه كجا پيداش كنه كه يهو ديد يه تكه كاغذ سپيد رو شيشه چسبيده
چشماشو پاك كرد و با عجله كاغذ رو برداشت
دست خط گلش بود
باغبون كوچولوي من! خيلي منتظرت شدم، نيومدي، گلت همين نزديكي هاست، زود زود مياد پيشت.
كاغذ رو آورد جلو تر تا عطر گلش رو بشنوه، چشمهاش رو بست و دوباره بهار رو توي ريه هاش گردوند
پسرك خود بهار شده بود ، پسرك با يك گل بهار شده بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com