<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, May 25, 2004

 
شبانه
گلش همه روز رو مونده بود تو قاب پنجره كه پسرك بياد و بهش سر بزنه، پسرك اما تنونسته بود بره كنار پنجره! آخر شب كه بالاخره پسرك خودشو رسوند ، ديد كه گل قشنگش دو تا پياله آب خنك كنار پنجره گذاشته و توي اونها عكس خودش و ماه رو نگاه مي كنه
گلش اصلا اين همه انتظار رو به روي خودش نياورد
فقط يه لبخند زيبا زد و بهش گفت: باغبون كوچولوي من! خسته شدي از كار امروز؟ اين پياله رو لاجرعه سر بكش تا خستگي از تنت در بياد
اما پسرك با همون لبخند گلش ديگه خستگي به تنش نمونده بود
اما كمي حالش بد بود. گلش اينو از تو چشمهاي پسرك خوند
پياله ديگر رو كه با همه تشنگيش از صبح نگه داشته بود كه با باغبونش بنوشه، داد به پسرك و اون شب با لالايي دوست داشتنيش ، خواب رو به مهموني چشمهاي پسرك فرستاد
گل تا صبح بعد و شبنمي ديگه تشنه بود
گل باغبون، باغبون خودش شده بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com