<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, May 18, 2004

 
شبانه
از پشت پنجره براي گلش دست تكون داد و با نگاهش تحسين كرد گلش رو، شب به خير گفت و رفت توي تخت كوچيكش، تازه داشت پلك هاش سنگين ميشد كه يه شب ديگه رو صبح كنه ، به اين فكر مي كرد كه كي ميشه اين پنجره فاصله هم ديگه نباشه
خوب، امشب كه سحر شه، يه شب نزديك تر شده
تو همين فكر ها بود كه يه دلشوره غريب اومد سراغش، خواب از چشمهاش فراري شده بود. نكنه گلش .. .آخه اين روزاي بهاري كه هوا اعتباري نداره. آخ! اگه رگبار بزنه؟ اگه طوفاني بشه هوا
پسرك جستي زد و دويد كنار پنجره
باورش نمي شد چيزي كه مي بينه واقعي باشه، چشمهاشو ماليد كه مطمئن بشه كه بيداره
گلش حسابي آشفته بود، داشت پسرك رو صدا مي كرد
گلش براش تعريف كرد كه چطور يه بچه شيطون اومده و ساقه هاي ترد گل پسرك رو حسابي تكون داده و باعث آزارش شده
شنيدنش هم حتي سخت بود براي پسرك، بيچاره گلش چي كشيده بود. اما ... پسرك مسوول گلش بود، نبايد ضعف نشون مي داد
دستهاي كوچيكش رو جلو برد و آروم آروم ساقه لطيف گلش رو نگه داشت، گل به پسرك لبخند زد،پسرك از ته دل خنديد و قول داد بيشتر مواظب گلش باشه
ولي پسرك نمي دونست وقتي كه از خواب پريد، تو خواب و بيداري صداي گلش رو شنيده بوده
پسرك خيلي به گلش نزديك بود
ديگه صداشو مي شنيد

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com