<$BlogRSDURL$>
.


Sunday, May 23, 2004

 
شبانه

باز هم خواب ديده بود
اين بار گلش تو خوابش بود، اما پسرك گل قشنگشو نمي ديد، فقط مي دونست كه گلش كنارشه
يه جاده پر پيچ و خم رو طي مي كردن دوتايي تا رسيدن به جايي كه پوشيده از برف بود
سپيد سپيد، اما گرم گرم
عجيب بود، تا بحال برف گرم نديده بود، عجيب بود اما نه دلهره آور، فقط آرامش بخش بود
اما يه مشكلي بود، هر چي تلاش كردند نشد كه بالاتر برن
پسرك نمي دونست كجاست، گلش هنوز كنارش بود ، كمي مكث كرد ، اطراف رو با نگاه جستجو كرد ، يه نفر اون طرف جاده نشسته بود. دست گلش رو گرفت و رفت اون ور جاده.
پرسيد: آقا!‌ما كجاييم
جواب شنيد: چطور مگه؟ مي ترسيد؟
جواب داد: از روزي كه گلم رو دارم از هيچي نمي ترسم . گلم كه تو دلم جا كرده خودشو انگاري خدا هم هميشه تو دلمه و با منه
جواب شنيد: اينجا ديگه فقط گلت توي دلت جا داره نه خدا، شما دو تا الان تو دل خدا هستيد . جاي ديگه اي به اين سپيده و گرمي سراغ ندارم.
پسرك مي دونست كه گلش كنارشه، حس قشنگي بهش دست داد، يعني درسته؟ اون كه فكر كرد همين طوره
پسرك مي دونست كه دل خودش از همه دلها گرم تره
دل خدا هم اگه گرمه از گرماي دل پسرك و پسرك هاي ديگريه كه دلشون گرم گلشونه
پسرك شب قشنگي داشت
صبح كه چشمهاش رو باز كرد، يه شب ديگه به ديدن گلش نزديك شده بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com