<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, June 02, 2004

 
شبانه
مامان گنجيشكه كه لونش رو درخت كنار گل بود يه مدت رفته بود سفر، بابا گنجيشكه هم كه هميشه كار داشت. هيچكي مث يه گنجيشك خونواده دار نمي دونه كه چقدر سخته پيدا كردن و در آوردن يه كرم خوشمزه از تو خاك و بردنش به خونه برا گنجشك كوچولوهاي گرسنه. تو اين مدت هم مامان گنجيشكه از گل پسرك خواسته بود از گنجشك كوچولو كه هنوز نمي تونست پرواز كنه نگهداري كنه. گل اون روزاي اول خيلي راضي نبود . آخه جوجه گنجيشكه سر و صدا زياد مي كرد، دائم به ساقه گل نوك مي زد و برگهاشو ميكند. تا حواس گل پرت مي شد شيطنت جوجه هم گل ميكرد و مي رفت تو چمنهايي كه يه كم بلند شده بودن پنهون مي شد و گل مهربون مجبور ميشد دنبالش بگرده تا يه وقت شرمنده مامان گنجيشك نشه
يواش يواش گل به جوجه عادت مي كرد و اين آخري ها مثل گلبرگهاي خودش دوستش داشت
اما ديروز مامان گنجشك اومد به لونش، بابا گنجيشك هم شب با نوك پر اومد. جوجه رفته بود پيش مامان و باباش . مامان گنجشك انگار يه جاي بزرگتر براي خودشون پيدا كرده بود و چند روز ديگه مي خواست جوجه كوچولوش رو ببره اونجا، خوب حق داشت، جوجه كه بزرگ بشه جاي بزرگتري لازم دارند
اما گل غصش شده بود. مامان گنجشك رو دوست داشت. جوجه شيطون و با نمكش رو خيلي دوست داشت. اما فكر كرد كه بايد عادت كنه به اين وضع. بالاخره كه چي؟ مامان گنجيشك بالاخره با جوجه كوچولوش از اونجا مي رفتن. هرچند به گل قول داده بودن هروقت بشه همين جا جاي بهتري بسازن براي خودشون بر ميگردن پيش گل پسرك
گل تو همين فكرها بود كه مامان گنجيشكه اومد جوجه كوچولوش رو گذاشت رو دامن گل و ازش خواهش كرد حالا كه با جفتش مشغول صحبت در مورد سفرشونه، جوجه رو كه با جيك جيك ممتدش مزاحم بابا و مامانشه نگه داره تا اونا حرفشون تموم بشه
چشماي گل برقي از شادي زد و پر هاي كوجولوي جوجه رو نوازش كرد. خيلي خوشحال بود گل پسرك
آخّ گفتم پسرك. اصلاً حواسمون به اون نبود
تموم اين مدت پسرك از پشت پنجره گلش رو نگاه مي كرد و با ناراحتيش ناراحت ميشد و از شاديش خوشحال
اما اين آخر اين فكر حسابي ذهنش رو مشغول كرده بود كه «كي مي شه يكي هم باشه من و گلم اين پنجره رو بسپريم به اون و بنشينيم كنار هم و . . . » جوجه رو دامن گل داشت خواب اون روز رو مي ديد

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com