<$BlogRSDURL$>
.


Saturday, June 05, 2004

 
وظيفه
وقتي بعد كلي آرزو و ساختن يه عالم قصر شني تو روياهات برسي به نقطه اي كه دوست داشتن رو وظيفه بدوني، بد جوري تو تله روزگار گير افتادي. همچين كه مي شينه و قه قه بهت مي خنده. چون به هر حال واسه هر صاحب كاري كه كار كني از چيزي كه در ازاي كارت مي گيري راضي نخواهي بود. البته، مي دونم وقتي به اين جا مي رسي كه طرف حسابت خواستن تو رو مث يه وظيفه بدونه و بخواد ازت تو عشق كار بكشه
اما به نظر نخودسياه هيچ كسي وظيفش در قبال هيچ كس ديگه اي ايجاب نمي كنه كه دوستش داشته باشه. اين تنها يه لظفه كه آدما به خودشون مي كنن و اجازه اينو به خودشون مي دن كه فقط براي خودشون صبح تا شب دور خودشون نچرخن.
تو يه روز اين لطف رو به خودت كردي. چند روزي عاشق بودي و ازش لذت بردي. بي خيال اونكه قدر ندونسته. تو قدر خودتو بدون

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com