<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, June 08, 2004

 
شبانه
پسرك بارهااز قايقران ها شنيده بود كه گاهي پيش مياد كه اين قايقران نيست كه قايق رو هدايت مي كنه بلكه اين قايقه كه قايقران رو با خودش مي بره.
و بارها به اين ادعا خنديده بود و گفته بود شما ديگه نبايد اينو بگيد چون خودتون هدايت گريد ،يعني تا بحال هيچ قايقراني نبوده تو اين جور وقتها بگه كه «آهاي آقاي قايق! وايسا، من با تو نميام. تو با من بيا!» قايقرونا جواب مي دادن «قايق خودش ميره » ولي باز پسرك گفته بود مگه نه اينكه شما بايد قايق رو از راهي كه خودش ميره به راهي كه خودتون ميخواين برگردونيد؟ اين روزا تازه داره مي فهمه كه اونچه كه رام نشدنيه روح رونده ايه كه راه خودشو بهتر از راننده خودش مي دونه. پسرك اين روزا ديگه مي فهمه حكايت قايقرونا واقعيت زندگيه. اصلاً مگه پسرك تونست دل خودشو تو قفس نگه داره كه دائم به اون طرف پنجره سر نزنه؟ حالا پسرك مي دونه كه تا يه جايي ميشه دل رو روند تو مسيري كه به نظر خودش درست مياد. بعد، يه وقتي فرا مي رسه كه خود دل بهتر و درست تر راهشو پيدا مي كنه. ديروز يه قايقران به پسرك گفت مي توني زندونيش كني كه نره دنبال گل دوست داشتنيت؟ پسرك فقط لبخندي از سر سرخوشي زده بود و گفته بود : «چه توقعي!!!!!!؟؟؟؟؟؟» و دنبال دلش دوباره رفت به اون طرف پنجره...پسرك خيلي بيشتر مي دونست
اگه بدونيد چقدر دلش بيشتر گلش رو مي خواست

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com