<$BlogRSDURL$>
.


Sunday, June 13, 2004

 
مانتو كوتاه

شعر از رضا رفيع (سردبيرگل اقا) !ا

ديد مأموري زني را توي راه------«كو همي‌گفت اي خدا و اي اله»
تو كجايي تا شوم من همسرت------وقت خواب آيد بگيرم در برت
تاپ پوشم بهر تو با استريچ------جاي مي نوشم به همراهت سن‌ايچ
پا دهد، صندل برايت پا كنم------تا خودم را در دل تو جا كنم
زانتيايت را بشويم روز و شب------داخلش بنشينم از درب عقب
در جلو آن‌كه نشيند، آن تويي------در حقيقت صاحب فرمان تويي
گر تو گويي، شال بر سر مي‌نهم------گر تو خواهي، موي را فر مي‌دهم
موي سر مش مي‌زنم از بهر تو------يك‌سره حتي به وقت قهر تو
از براي تست كوته آستين------پاچه‌ي شلوار من هم همچنين
غير يك‌كيلو النگو توي دست------پاي من بهر تو پر خلخال هست
بهر تو مالم به صورت نيوه‌آ------يك گرم، يا دو گرم ... يا اين‌هوا !
اودكلن بر خود زنم پيشت مدام------تا كه بوي گل بگيرد هر كجام
مي‌روم حمام گرم كوي تو------مي‌زنم سشوار، رو در روي تو
گر كه حتي مو نباشد بر سرم------من كله‌گيس از دبي فوراً خورم!
اي فدايت ريمل و بيگودي‌ام------وي فدايت لنز و عينك دودي‌ام
من براي تست گر «روژ» مي‌زنم------گر جز اين بوده است، كمتر از زنم!
از براي تست اين روژ گونه‌ام------ورنه بهر غير، ديگر گونه‌ام
خاك پاي تست خط چشم من------تا درآيد چشم هر مرد خفن
لاك ناخن‌هام ناز شست تو------ناخن مصنوعي‌ام در دست تو
بهترين‌ها را پزم بهر غذا------پيتزا و شينسل و لازانيا
با دسر بعدش پذيرايي كنم------همرهش يك استكان چايي كنم
اي به قربان تو هر چه باكلاس------مي‌شوم خوش‌تيپ بهرت از اساس
بهر تو تيپ جوادي مي‌زنم------گر نجواهي، تيپ عادي مي‌زنم
«گر كه گويي اين كنم يا آن كنم»------من دقيقاً اي عزيز آن‌سان كنم
من برايت مي‌شوم اِند ِمرام------گر كه باشد سايه‌ي تو مستدام
كاش مي‌شد من ببينم رويكت------واكنم گل‌سر، زنم بر مويكت


***

گفت مأمورش كه: اي زن، كات كن!------كمتر از اين خلق عالم مات كن
چيست اين لاطائلات و ترّهات؟------حاسبوا اعمالكن، قبل از ممات
بوي كفر آيد ز كل جمله‌هات------اين چه ايماني است؟ ارواح بابات!
تيپ تو بوي تساهل مي‌دهد------نفس آدم را كمي هل مي‌دهد
حرف‌هاي تو خلاف عفت است------بدتر از اي‌ميل و يك‌صد تا چت است!
آن‌چه كلاً عرض كردي، نارواست------«مفسدٌ في العرض» بودن هم خطاست
با خدايت مثل آدم حرف زن------گر كه قادر نيستي، اصلاً نرن!
از خدا چي چي تصور مي‌كني------كاين چنين با او تغيير مي‌كني؟
شل حجابا! دين ادا اطوار نيست------جاي مانتو كوته سركار نيست!
بايد آموزي كمي علم كلام------حق همين باشد كه گويم، والسلام!
چون به پايان آمدش مأمور حرف------از خجالت آب شد زن مثل برف
گفت: اي مأمور، حالم زار شد------از مرام خود دلم بيزار شد
حرف تو هر چند توي خال زد------در نگاهم ليك ضدّ حال زد
از سخن‌هاي تو من دپرس شدم------گر طلا بودم دوباره مس شدم
من پشيمان گشتم از ايمان خود------مي‌روم اكنون به كفرستان خود
بعد از اين ريلكس مي‌گردم دگر------كاملاً برعكس مي‌گردم دگر
پس سر خود را گرفت و گشت دور------با دلي آشفته و چشمي نمور


***

ناگهان در توي ره، مأمور را------تلفن همراه آمد در صدا
يك نفر در پشت خط از راه دور------گفت با مأمور: كاي مرد غيور
اين چه برخوردي است كه مورد پرد؟------مرده‌شور اين طرز ارشادت برد!
از چه زن را ول نمودي در فراق؟------أنكر الأشخاص عندي ذوالچماق
تو براي وصله كردن آمدي------ني براي مثله كردن آمدي
ما برون را بنگريم و قال را------منتها يك‌خورده‌اي هم حال را
اين زني كه تو چنين پراندي‌اش------فاسد و فاسق پس آن‌گه خواندي‌اش
هيچ مي‌داني كه خيلي زود زود------او «فرار مغزها» خواهد نمود؟
اين فضاي اجتماع حاليه------گر چه هر چه بسته‌ترتر(!) عاليه
مصلحت مي‌باشد اما بعد از اين------باز گردد يك‌كمي ماند چين
پس به محض قطع اين تلفن بدو------دامن زن را بگير و گو مرو
( دامنش را گر گرفتي در مسير------در حد شرعيش اما تو بگير! )
رفت مأمور از پي زن با دليل------گر چه در ظاهر بسان زن ذليل
ديد زن را در خيابان صفا------رفت پيشش، گفت او را: خواهرا!
بعد از اين‌ها ترك قيل و قال كن------با خدا هر طور خواهي حال كن
توي هيچ آداب و ترتيبي مكوش------هر چه مي‌خواهد دل تنگت بپوش!


|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com