<$BlogRSDURL$>
.


Monday, June 28, 2004

 
دلگيجه
باز من
باز حافظ
باز پرسش من و پاسخ حافظ، اينبار نه براي گرفتن جوابي، كه براي گفت، وقتي كه ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش رااز تنگناي سينه بر آرم ! )ا

مي فكن بر سر رندان نظري بهتر از اين
بر در ميكده مي كن گذري بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف كه مي فرمايد
سخت خوب است وليكن قدري بهتر از اين
آنكه فكرش گره از كار جهان بگشايد
گو در اين گار بفرما نظري بهتر از اين
ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق
برو اي خواجه عاقل! هنري بهتر از اين
دل بدان رود گرامي چه كنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين
من چه گويم كه قدح نوش و لب ساقي بوس
بشنو از من كه ندارد دگري بهتر از اين
كلك حافظ شكرين ميوه نباتيست، بچين
كه در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين


آدمي به سكوت پناه مي برد، چرا كه تنها زبان دل اوست.
دلم گيج ميزنه. آخر سرگيجه زمين خوردنه. اما دلگيجه؟ بايد يه جا باشه برا آروم گرفتن. تو كه ... منتظر مي مونم. كاش پاهام باهام بيان تا كنار اشك پريان. چند ساعت فقط صداي آب رو شنيدن و با تو بودن و با تو بودن


گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم كرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند


ياد بچگي افتادم. يادته موقع ناراحتي مامان، در ميرفتيم تو بغل خودش، امروز به جاي اون تخته سنگ هميشگي زير اشك پريان، دامن گرم تو رو ميخوام


مرا سنگ صبوري نيست
گلي جان با توام
سنگ صبورم باش!ا
شبم را روشنائي بخش
گلي، درياي نورم باش !ا


|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com