<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, July 20, 2004

 
شبانه

داره به اين شبا و اون شباش فكر مي كنه
روزايي هست و روزايي بود. شبايي هم بود و شبايي هست
شبايي كه فقط مي اومدن و مي رفتن و همه چيز توشون بود اما بازم خالي بودن يادشه ، و روزايي كه فقط مي اومدن و مي رفتن و همه چيز توشون بود اما بازم خالي بودن
بايد از بودن همه چيز راضي مي بود يا از خالي بودن لحظه هايي كه مي اومدن و مي رفتن دلخور؟ا
پسرك يادشه كه كمتر راضي بود و بيشتر دلخور. . . تا اون شب اومد
شبي كه اون عطر به مشامش رسيد، پيش نيومده بود اين همه بي تاب شه برا باز كردن پنجره و بيشتر حس كردنش، اون شب با اون عطر سبز شد، پر شد ، مست شد ، خوابيد
ديگه شبي نبود كه كنار پنجره نيمه باز صبح نشه
كه سبز تر و پر تر و مست تر نشه...عطر شبانش رو و شباي قشنگش رو داشت تا اين كه يه شب ديگه رسيد كه باز با قديما فرق مي كرد
اون شب ،‌خيلي نزديكتر بود، پسرك هم تازه تر شده بود، خواست پنجره رو بيشتر باز كنه كه . . .لبخند زيباست، بخصوص لبخند گل، و پسرك هيچوقت اولين لبخند گلش رو فراموش نمي كنه
لبخندي كه روز به روز زيبا تر شده و پسرك رو مصمم تر كرده به قد كشيدن
حالا ديگه هيچ شبي از شباي باغبون كوچولو «خالي» نيست. هيچ لحظه اي نيست كه وديعه گرم گل قشنگش تو رگ زندگيش جاري نباشه
غمش مي گيره ازغصه گلش، مي خنده با خنده هاش

ديگه هيچ شبي خالي نيست

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com