<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, August 04, 2004

 
شبانه

هنوز قدش نمي رسيد به گلش‌، ولي خودش خوب مي دونست داره قد مي كشه، اون روز گلش ناقافل رو كرد بهش، لبخندي زد و گفت :«يه چند روزي من خم مي شم تا خوب باغبونمو ببينم، تا يه وقت اشتباه نگرفته باشمش، اونم همينطور . . .» ... پسرك مي دونست اشتباه نمي كنه اما روزي كه خودشو چهره به چهره ديد با گلش ، دنياش عوض شد. نه! اشتباه نكرده بود. لبخند دوباره گلش هم بِهِش فهموند كه باغبون گُل مي مونه بعد از اين هم. سخته فكر اينو بكنه كه اين چهره به چهره بودن با اين قد كوتاهش هميشگي نيست. اما اينكه اين هم قدي امروز ، خواسته گُلِشه ،خيلي ذوق زدش ميكنه. و دلش گرمتر مي شه وقتي مي دونه چيزي نمونده به اينكه خودش هم حسابي قد بكشه. راستي، اين چهره به چهره شدنش با گل يه حُسنِ ديگه هم داره. حالا ديگه پسرك مي دونه كه جايي كه زبونش كم مياره . چشماش مي تونن فرياد بزنن كه چقدر دوست داره گلش رو و مي دونه كه اون نازنين مي شنوه حرف چشماشو، خوبِ خوبِ خوب


هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدايي
برسد به يار دلدار بكند خدا «خدايي»ا
صنما تو همچو شيري، من اسير تو چو آهو
به جهان كه ديد صيدي كه بترسد از رهايي؟ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com