<$BlogRSDURL$>
.


Friday, August 06, 2004

 
قصه سنگتراش
روزي سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد ، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را ديد به حال خود غبطه خورد
و با خود گفت :اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مثل بازرگان باشد.در يك لحظه او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد.تا مدتها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اينكه
يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد ، او ديد كه همه مردمبه حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگانان .
مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم ، آن وقتاز همه قويتر مي شدم!
در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد.در حاليكه روي تخت رواني نشسته بود ، مردم همه به او تعظيم مي كردند.احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش
فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با
تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد وآن را گرم كند.پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را كرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر
است و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف
هل داد .اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد.ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت.با خود گفت كه قويترين چيز در دنيا صخره سنگي است
و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و
احساس كرد كه دارد خرد مي شود.نگاهي به پايين انداخت و
سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com