<$BlogRSDURL$>
.


Monday, August 09, 2004

 
چشم
چشماي زيبايي داشت دختر كوچولوي تو تاكسي. تو آغوش مامانيش نشسته بود و به من زل زده بود. چند بار بهش لبخند زدم.حتي پلك هم نمي زد.اما دو بار بِهِم لبخند زد. لبخندش هم عين چشماش زيبا بود. معصوم و زنده. رسيديم به ونك. من پياده شدم. اونا هم پياده شدن. برگشتم كه دوباره چشماي زيبا و معصوم دختر كوچولوي تو تاكسي رو ببينم. مامانش داشت كرايه تاكسي رو مي داد. دخترك گلگير ماشين رو لمس كرد. دست كشيد و كشيد تا به گوشه مانتوي مامانش رسيد باز دستاش جلو تر رفتن تا به كيف مامان رسيد. از كيف گرفت كه يه وقت گم نشه. چشماي زيبايي داشت دختر كوچولو. چشمهاي روشني كه جايي رو نمي ديدن. ولي...هنوز داشتن مي خنديدن...چشماشو مي گم...هنوز مي خنديدن
شايد قدري از زيباييش براي اينه كه تا به حال هيچ آلودگي و پليدي رو نديده

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com