<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, August 11, 2004

 
قصه شهر تنبلها

شهر دزد ها رو چند وقت پيش ديديم. يادتونه كه؟ داستان ايتالو كالوينو؟؟؟ منم يادمه. اما تو همين هفته بود كه سر يه ماجرايي ياد شهر تنبلا افتادم. و عزيزي كه پيشم بود توصيه كرد اينجا بنويسمش . ممكنه خيلي ها شنيده باشيدش ولي لظف اينجا خوندنش و با اون توصيه خوندنش يه چيز ديگست.
اما داستان
ميگن توي يه شهر كلي آدم تنبل زندگي مي كردن و پادشاه مهربون اون شهر هم دستور داده بوده به اونها سرويس بِدن تا يه وقت اين تنبلي سلامتشونو به خطر نندازه.نقل شده كه تنبلا تو ميدون شهر اطراق مي كنن و ماموراي پادشاه مهربون قصه ما هر روز 3 وعده غذا مي بردن براشون و بينشون پخش مي كردن. تا اينكه يه روز شاه و مشاوراش تصميم مي گيرن يه تكوني به اين تنبلا بدن و يه كم مجبور به فعاليت بكنن اونها رو تا نا خواسته مريض نشن طفلي ها!!! تصميم اول اين مي شه كه ديگه غذا رو ندن دست تنبلا بلكه غذا رو بذارن وسط ميدون و هر كي گرسنه بود بلند شه و بره از اونجا غذاش رو برداره! (آخ چه كار سختي) . روز اول و وعده اولي كه ديگه يكي از تنبلا داشت از گرسنگي تلف مي شد و اتفاقاً همتش هم از بقيه بيشتر بود، بلند شد و رفت به طرف وسط ميدون و غذا ها . همين موقع بود كه يكي از تنبلاي ديگه داد زد و طوري كه تنبل اولي بشنوه گفت : «تو كه داري غذا مياري! براي منم بيار!» خوب تا اينجا يه تنبل ديگه هم همت كرد و دادي زد حداقل! جاي اميد واريه!!! اما آخري ديگه آبادش كرد!!! اين سومي كنار دومي نشسته بود و با اشاره به تنبل دومي فهموند كه :«تو كه داد زدي، خوب بگو براي منم بياره ديگه!» . . . ببينين چهارمي و بعديا ديگه چه شاهكاري بودن


راستي هي يادم ميره . به همه دوستاي خوبم كه تازگي به نخود سياه خوانها پيوستن خوش اومد مي گم. اميدوارم هيچوقت دلزدتون نكنه. اينم كه تك تك اسم نميارم فقط يه دليل ساده داره، ماشين دم در منتظره و بايد پاشم برم سر كار. زود بر مي گردم. روز همه خوش

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com