<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, August 24, 2004

 
حديث نفس
ديگر چيزي براي تقديم كردن ندارم ، پس تنها عشقم را بپذير كه نه چيزيست كه عاريه گرفته باشم و نه ميتوان عاريه دادش. اهدايش همچون خويشتنم ازلي نيست ولي ابدي است و پاياني نخواهد داشت. مال توست نه عاريه اي تا زماني
قيمتي بر آن متصور نيست و تاريخ استفاده اش تمام نمي شود
آنقدر قوي هست كه هيچگاه نشكند، هرچند هميشه رفتار درستي با او نداشته ام. يا نديدمش ، يا ندادم، يادادم اما به صاحبش ندادم. اما اينبار مي دانم و مي داني كه همانجاست كه بايد
فكر مي كردم به كساني داده بودمش اما اين بار مثل هيچوقت نيست، ماند و ماند و ماند تا وقتي تو آمدي و شد يك «نياز» حقيقي . بخشي از زندگي، يك قسمت بزرگش، نه! تمام زندگي
زيبايي اي كه هيچگاه در برابر چشم نبوده، ديدني نيست، ميدانم كه مي فهمي
به تو تقديمش مي كنم
تو

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com