<$BlogRSDURL$>
.


Saturday, August 28, 2004

 
تنگه واشي
جاي همه دوستان خالي يكشنبه تنگه واشي بوديم
خيلي ها مي دونن كجاست اما برا اطلاع دوستايي كع نمي شناسنش بگم كه يه جاي خيلي با صفا طرف فيروز كوهه كه يه وقتي شكارگاه قاجار (فكر مي كنم فتح علي شاه) بوده. يه تنگه بين دو تا ديواره سنگي عمودي كه توش آب يخ جريان داره ، حدود 1 كيلومتر تو اين آب يخ پياده روي مي كنين تا به يه دشت برسيد ، تازه بالا تر كه بريد يه تنگه مشابه هست كه به يه آبشار مي رسه كه زيرش پر از قورباغست. تا تابستونه يه سر بزنيد، آخه تو فصلهاي ديگه آب بالا مياد و نميشه از تو تنگه حركت كرد. آخه بعضي جاهاي تنگه زيادي تنگه
من چند باري رفته بودم اما هيچ وقت اينقدر خوش نگذشته بود
يكشنبه بود . من هميشه آخر هفته رفتم كه جاي سوزن انداختن نيست اما اين بار 7-8 تا اكيپ بيشتر تو كل دشت نبودن. يه فرق ديگه اين سفر با قبلي ها هم تجهيزات زيادمون بود! 8-9 نفر بوديم اما قدر ايتفاده 30 نفر آبميوه و آب معدني و دوغ و نوشيدني هاي ديگه با كلي غذا كه برا 3 وعده اين عده هم كافي بود، يه چادر برا فرار از آفتاب داغ سر ظهر، يه پخش صوت كه براي راه انداختن يه مهموني عروسي هم كافي بود ، دو تا قليون و و و
از اينا مهمتر يه جمعِ جورِ جور. حتي راننده هم كلي همراه بود با همه.
از همه اينا يا بهتره بگم از همه چيز مهم تر يه موجود دوست داشتني كه اصل و باعث اين سفر بود
خلاصه جاي همه شما خالي روز قشنگي بود
شَر بازي هم كه سر جاي خودش بود. موقع برگشتن يه خونواده (2 تا مامانو 2-3 تا دختر) با ما از تو تنگه حركت مي كردن كه به نوبت چوبدستي هاشون تو آب پشت پاي منو نوازش مي كرد. ور ور هم در مورد ما حرف مي زدن. منم كه ماشا الله گوشم همه چيزو مي شنوه اينا رو شنيدم كه مي گفتن «مجبورن اين همه وسيله بيارن؟ اين يخ دون چيه؟ اوه اوه كيسه خواب چرا آوردن؟(چادر رو فكر مي كردن كيسه خوابه! كسي كه بخواد غر الكي بزنه مي زنه ديگه!) اي بابا ضبط به اين گندگي مي خواستن چيكار!» منم كه مث بچه آدم اومدم و هيچي نگفتم .
نشسته بوديم تو ماشين كه راه بيافتيم كه يكي از همون مامانا اومد گفت «ميشه ما زو هم تا ويلامون تو دِه برسونين؟» ما هم كه جا داشتيم گفتيم بيان! خانومه نشست و شروع كرد به حرف زدن «اينجا اِلَست و بِلَست و آخر هفته شلوغه و . . .بعضيا نمي دونن چجوريه. مثلا يكي با يه يخدون اينقدي اومده بود...» منم فرصتو از دست ندادم! تنور داغ بود و چسبوندم! يخدونو گوشه ماشين نشون دادم گفتم ما بوديم خانوم. اينم خالي بود كه خودمون آورديمش. بالا رفتني با اسب آورديم! تا اومد حرف بزنه و قضيه رو ماست مالي كنه گفتم اون كيسه خواب هم چادر بود!!! حسابي افتاده بود گوشه رينگ و بچه هاي ما هم ريسه رفته بودن از خنده! يهو اومد حرفو عوش كنه. گفت اين چوبدستي ها اگه نبود سخت بود اومدن. نمي دونست برا اينجاشم يكه آماده دارم. گفتم «بله! اين نبود كه شما ها نوبتي نمي زدين به پاي من» ديگه همش خنده بود و خنده .
حسابي جاتون خالي.
راستي يه توصيه ديگه: يه جفت دمپايي با يه بند كفش با خودتون ببريد اگه اون طرفا رفتيد. به درد مي خوره

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com