<$BlogRSDURL$>
.


Monday, September 06, 2004

 
اينجا هم همينطور
كنار دروازه شهر ، پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:ا
هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهايي اند؟ا
پيرمرد پرسيد : مردم شهر تو چه جوري اند؟ا
گفت: مزخرف!ا
پيرمرد گفت : اينجا هم همينطور.ا
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.ا
پيرمرد باز هم از او پرسيد : مردم شهر تو چه جوري اند؟ا
گفت: خب، مهربونند.ا
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!ا

تصورش رو نمي كنم كه هيچ جايي به جز اين باشه. در حقيقت هر چه كا از دنيا و اهل دنيا ديدم و مي بينم ،بازگشت چيزيه كه به اونها دادم. تنها فرقي كه ممكنه باشه ، تو ذهن من و توست. ممكنه بدي كني و ندوني اما بعد بدي ببيني و حيرون بشي كه چرا اينطور شده. يا ممكنه طرف مقابل تو خيلي روح بزرگتري از تو داشته باشه و خوب بودنت رو با بهترين بودن جواب بده. اما باز هم اصل ماجرا فرق نمي كنه. مي كنه؟ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com