<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, September 22, 2004

 
صبح اولين روز پاييز

صبح اولين روز پاييز
بوي خواب خونه رو برداشته
حافظِ «ديشب خونده» هنوز بازه : «اي قصة بهشت، ز كويت حكايتي . . .» كارت تلفن، نمي دونم 100 تومان يا 900 تومان. بيشتر از اينا اعتبار نمونده براش، 3 تا 30 دقيقه اتصال به اون سر دنيا، 3 تا 30 دقيقه «باز، تازه شدن»ا
صبح اولين روز پاييز
يادش بخير! بچگي رو مي گم، هر روز مثل روز قبل بود. هر اول مهري مثل قبلي،اما هيچكدوم تكراري نبودن. چقدر شبيه بچگي است «عاشق بودن»ا
صبح اولين روز پاييز
چرا اينهمه كم جريمه شدم؟ چرا اينهمه كم آتيش به پا كردم؟ چرا بچگيم رو كم بچگي كردم؟ا
انگار همين ديروز بود ، اشتباه رفتم سر صف كلاس دوم، روز كلاس بندي اول دبستانم بود، مامان حواسم رو پرت كرده بود، از كله سحر مي گفتم تو نَيا! انگار همه دنيا منو نگاه مي كردند. بچه مي ره مدرسه، بزرگ شده لابُد!!! اما يه جاي كار مي لنگه، مامانيش باهاشه، اما خوب مادره ديگه! گفت باهات ميام، و اومد.ا
نفهميدم چقدر گذشت، ظهر كه رفتم خونه يادته؟ مامان گفت از فردا خودت برو، قند تو دلم آب شد اما تازه نبود ، آخه مامان امروزم اومده بود خونه. وقتي برگشتم تو جمع ماماناي نگرونو نگاه كردم اونجا نبود ديگه. اما... مامان ديده بود كه پسرش تو صف بود، مامان وسط ماماناي ديگه پنهون شده بود، مامان ديد كه پسرة كلاس دومي پشت سر پسرش يه تلنگر زد به نرمي گوش پسرش، مامان دلش يه عالم لرزيد، مامان اما ديد كه پسرش برگشت و بدون اينكه ببينه با كي طرف شده گذاشت زير گوش پسره، ديد كه پسرش داره بزرگ مي شه، اينم ديد كه آقاي ناظم اين اتفاق رو ديد و خنديد و چيزي نگفت.مامان رفت خونه تا ناهار درست كنه براي سر ظهر كه پسرش برمي گرده . . . ا
از اون لحظه تا آخرين لحظه ها و هميشه هرچي كه به ياد مونده و هرچي كه هميشه تازست، خاطرات نخودي شيطونه كه گاهي از تو جلد نخودسياهِ بچه درس خونِ آروم و سربزير ، بيرون ميومد و يه آتيشي مي سوزوند. چرا اينقدر كم بود؟ا
من كم شيشه همسايه رو شكستم...خيلي كما
صبح اولين روز پاييز
كارت تلفن،ا
همين حالا بايد بي اعتبار بشه به اعتبار شنيدن يك رفيق موافق
مثل باغي كه تو را خواب ديده باشد، به اندازه يك جنگل، سبزما
صبح اولين روز پاييز
خونه بوي تازگي ميده



|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com