Wednesday, September 29, 2004
تو بمان با من، تنها تو بمان
همه ميپرسند
چيست در زمزمهي مبهم آب؟
چيست در همهمهي دلكش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را ميبرد اينگونه به ژرفاي خيال؟
******
چيست در خلوت خاموش كبوترها؟
چيست در كوشش بيحاصل موج؟
چيست در خندهي جام؟
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مينگري؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نميانديشم
من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينهي كوه
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پايندهي هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونهي گل
همه را ميشنوم
ميبينم
من به اين جمله نميانديشم
به تو ميانديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو ميانديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را، تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من، تنها تو بمان
******
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
******
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو
قصهي ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعهي جانم باقي است
آخرين جرعهي اين جام تهي را تو بنوش
شاعر:فريدون مشيري