<$BlogRSDURL$>
.


Friday, October 15, 2004

 
شبانه

پسرك نشسته بود كنار پنجره روي چهارپايه كوچولو و محو تماشاي گُلش شده بود
به هيچي فكر نمي كرد جز به گلش
حتي به حرفايي كه با گلش ميزد
بعضي حرفا از دل ميان نه از سر

«تا بحال شده كها
كه
از يه ذره پايينتر از
وسط دو تا ابروهات
از اون تو
يه كوچولو سوزش احساس كني؟ا
بياد و بياد و بياد تا نوكِ بينيت
بعدش همه صورتت داغ داغ بشه
بعد يه دفعه، همه چي از پشت يه پردة لرزون ديده شه
خيلي زيباتر از اوني كه همه مي بينن
خيلي زيبا تر از هر چه تصور مي كني
به زيبايي تو
اين همه حالِ منِ بي توست وقتي كه اينهمه با خودم مي بينمت
يه لحظه فكر نداشتنت رو نمي كنم
چون
همشو از تو دارم»ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com