<$BlogRSDURL$>
.


Saturday, November 06, 2004

 
شبانه

ديشب سر يه موضوعي پسرك در اومد به يه دوست از گلش بگه. خوب گاهي وقتي از اين دوستا تو دست و بال هر كسي پيدا مي شه. گفت كه گلش مال يه جاي ديگست، يعني از اون ور پنجره، يه بار كه به اين طرف پنجره سر زده بود و . . .اينكه حالا باغبوني بود كه عاشق عطر گلشه و هيچ چيز رو با يه لحظه شنيدن صداي اون يا با يه بوسه شيرينش عوض نمي كنه. اين كه خونه گلش با اينكه اون طرف پنجره بود از اين طرف خيلي گرم تر بود. اينكه گلش زيبا ترين گلي بود كه تو همه دنيا به هم ميرسيديا اينكه گرمي صداي گل قشنگش همه آرامش دنيا رو تو يه لحظه بسته بندي مي كنه و براش مي فرسته اينطرف پنجره.ا
اما دوستش آخرش هم هيچي رو نه فهميده بود نه باور كرده بود. خوب اگه مي فهميد كه باورم مي كرد. شايده باور كرد و نفهميد. اما قطعا نفهميد كه پسرك از چي حرف مي زنه. آخه...راستش اين روزا كم دوستي پيدا ميشه كه با اين نشوني ها بفهمه كه يه باغبون از كي و چي حرف مي زنه. آدما عادت كردن كه چيزاي ديگه اي كه اصلا مهم نيستن براشون مهم باشه. مثلا اگه مي گفت كه اون ور پنجره اسمش قاره فلانه و كشور بهمان و شهر فلان، يا مي گفت گلم اون طرف ،كارش اينه و از كجا رفته اونجا و كي رفته اونجا يا گلدونش چقدر بزرگه يا چيزايي مثل اين، فوراً قبول مي كنن و فكر مي كنن همه چيزو ازش مي دونن ديگه.ا
خوب بعضي ها هم اينجوري اند ديگه. نمي شه ازشون توقع داشت! باغبونا بايد نسبت به دوستاشون گذشت داشته باشن!ا
كافيه يه لحظه به گنجي كه دارند فكر كنن! اون وقت به ريش همه حرف و سوالاي همچين دوستايي مي خندن


|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com