<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, November 09, 2004

 
عقاب
امروز بعد از حدود 3 ماه دوباره از تو كاغذاي به هم ريخته ترين كشوي دنيا به شاهكار دكترپرويز ناتل خانلري بر خوردم. آخرين بار روز اول شهريور كه سالمرگ دكتر خانلري بود خوندمش. او كه روزگاري در كسوت وزارت بود و زماني هم صدارت و گاهي پشت ميز رياست اما با تمام اينها دكتر «خانلري» هميشه و قبل از اينهمه، در خاطر ما، دوست و يار «صادق هدايت» بوده و پايه گذار «ماهنامه سخن» و سراينده ي شعر معروف «عقاب».ا
حيفم اومد عقاب رو اونها كه خوندن دوباره و اونها كه تا حالا نشنيدنش ،اينجا نخونند!ا


عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب،ا
چو ازو دور شد ايام شباب،ا
ديد كش دور به انجام رسيد ،ا
آفتابش به لب بام رسيد ،ا
بايد از هستي دل بر گيرد،ا
ره سوي كشور ديگر گيرد،ا
خواست تا چاره ناچار كند ،ا
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره كار
گشت بر باد سبك سير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان بيم زده دل نگران
شد پي بره نوزاد دوان
كبك در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت ....
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شكم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
زآسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت كاي ديده زما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آنچه تو مي فرمايي
.......
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه مرا عمر حبابيست بر آب
راست است اينكه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
.....
من و اين شهپر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو و اين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز؟
....
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت ار تو درين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
ديگري را چه گنه؟ كاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اينهمه پرواز چه سود؟
....
هر چه از خاك شوي بالاتر
باد را بيش زيانست و ضرر
....
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمرمردارخوران بسيار است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاك مجوي
....
من كه صد نكته نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
آشيان در پس باغي دارم
اندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست

آنچه زان زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر طعمه خود كرد نگاه
گفت خواني كه چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
....
گفت وبنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند!ا

عمر در اوج فلك برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
سينه كبك و تذرو و تيهو
تازه وگرم شده طعمه او
بارها آمده شادان ز سفر
برهش بسته فلك طاق ظفر
اينك افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند !ا
....
دلش از وحشت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد كه در آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
شادي و نصرت و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود وبه هرسو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
هرچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت كايدوست ! ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بساز
تو و مردار ، تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك هم بر شد
لحظه اي چند بر اين لوح كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود!ا


سروده مرحوم دكتر ناتل خانلري

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com