Thursday, July 21, 2005
دو روز مونده بود بهار يه هفته دير بياد
دل تو دلشون نبود
سوسن گونه هاي نسترن رو سرخابي مي كرد و ياس زلفاي سوسن رو شونه مي زد. نسترن يه نگاه به آيينه انداخت، يه لبخند به سوسن زد و بلند شد ،از روي تاقچه نقلي گوشه ي اتاق شيشه عطر بهار نارنج رو آورد ، بهار نارنج اما غرق تماشاي كوچه بود. كار هر روزش شده بود. مي نشست و انتظار مي كشيد ، انتظار مي كشيد و لذت مي برد. صبرش تموم مي شد اگر چرخ زدن پروانه تازه از پيله در اومده رو توي قاب پنجره نداشت.ا
دستاي لطيف نسترن رو كه روي دستاش احساس كرد برگشت.شال سپيدش رو از رو شونه هاي خودش برداشت و انداخت روي شونه هاي سبز نسترن. نگاش كرد. مهربون تر شد. خنديد و با پشت انگشتاش گونه هاي سرخ نسترن رو نوازش كرد...«مياد نسترن جان...مياد». ياس پيرهن ترمه كهرباييش رو به بقيه نشون ميداد و چرخ ميزد...« يعني مي شه از من خوشگلتر باشه؟» سوسن انگشتاي كشيده و ظريفش رو عشوه گرانه بين موهاش برد . به نرمي تا پشت سرش دستش روبين موهاش لغزوند.شونه هاشو بالا انداخت ... «تو قشنگي. ولي تو... » بهار نارنج به سوسن اشاره كرد و لب گَزيد، سوسن حرفو عوض كرد ...«كسي آيينه ي منو نديده؟».ياس شك كرد.«خوب تو هم خوشگلي»،بهار نارنج هنوز چشم از كوچه بر نداشته بود. كوچه و پروانه و سكوت...«اين بهار همه چيزش قشنگه.اين بهار...»ا
نسترن دست ياس و سوسن رو گرفت و كشيدشون گوشه ي اتاق ... «بچه ها! امسال اين بهار نارنج تو شيشه ي عطرش آب ريخته؟»، سه تايي ريز ريز خنديدن و خنديدن. بهار نارنج اما...آينه نداشت كه برق چشماي خودشو ببينه، اما روشن تر شدن كوچه بي دليل نبايد باشه. ا
خنده ها تموم نمي شدن، ياس اما يه باره ساكت شد! ... «من عاشق اين عطرم بهار نارنج! چرا اين همه دير؟ چطور اينهمه گرمتر و قشنگ تر از هميشه؟» نسترن و سوسن گنگِ گنگ، بهار نارنج رو نگاه مي كردن..چي شده بود؟ا
بهار نارنج چشم از كوچه بر نمي داشت. از سر كوچه بود هر چي كه بود. مي شد ديدش و شنيدش و بوييدش. پروانه چرخ مي زد و مست مي شد.بهار نارنج شبنمِ روي پلكش رو پاك كرد كه بهتر ببينه...«بچه ها! خودشه. مي دونستم مياد. مي دونستم.ديگه بهار مي شيم. خودِ بهار. اينجاست.» حالا ديگه همه محو تماشاي كوچه بودن، ياس گفت:«صداش نمي كني؟» سوسن و نسترن در اومدن كه :«خوب تو خودت چرا صداش نمي زني؟» ياس دوست داشت خودش بهار رو دعوت كنه به خونه ، اما اسمشو نمي دونست. بهار نارنج با ذوق پنجره رو باز كرد...«من اسمشو مي دونم» ريه هاشو پر هواي تازه ي بهار كرد...«من گلسو صدا ميزنمش»...بهار نارنج از ته دل فرياد كشيد