<$BlogRSDURL$>
.


Saturday, August 06, 2005

 
سنگ،كاغذ،قيچي
دست راستم رو پشتم قايم مي‌كنم...انگشتام رو بستم و فقط انگشت اشاره و انگشت بزرگه رو باز كردم...دستم مثل يه قيچي شده...يه قيچي آماده كردم...به خدا مي‌گم اين دفعه تو بگو...خدا مي‌گه سنگ، كاغذ، قيچي...من قيچي‌ام رو مي‌آرم...اما اون باز هم يه سنگ مي‌آره...سنگ، كاغذ، قيچي...سنگ، كاغذ، قيچي...اووه! با خدا سنگ، كاغذ، قيچي، هم فايده نداره...همش مي‌دونه من چي مي‌خوام بيارم...همه‌چي رو از قبل مي‌دونه...حتي من مشتم رو پشتم قايم مي‌كنم و حتي در آخرين لحظه تصميم‌ام رو عوض مي‌كنم وبه جاي سنگ، مثلا كاغذ مي‌آرم‌ها! ولي اون خيلي خونسردانه، خيلي خونسردانه يه دونه قيچي مي‌آره و همه چي‌رو مي‌بُره!!!!....آهاي خدا جون! نمي‌شه براي يه بار هم كه شده اين تقديري كه مي‌گي عوض شه؟!!!!...ا
منبع:بلاگ ارتفاع صفر

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com