<$BlogRSDURL$>
.


Sunday, August 21, 2005

 
دايي «عاشِگ» شده
هنوز پرواز رو خوب ياد نگرفته بود كه دلش بهش گفت «بپر»...پريد. امروز بالهاش رو باز كرده و آسمون زير پرهاشه. چيزي نمونده برسه. اما اين آخريا ته دلش هي ميشنوه كه «نكنه محكم بخورم به شيشه و بيفتم!» ... يه نگاه به خودش كه دم پنجره افتاده مي كنه و آب دهنش رو با مزه ي يه بغض بزرگ از گلوش ميده پايين.اما پيش رو و زير پاش رو كه نگاه مي كنه همون صدا ته دلش ميگه:«نه ، خوب شد كه پريدي. مي رسي» تو يه ساعتي كه نه قبل داره نه بعد. فقط يكيه. ا
اميرحسين داشت نقاشي مي كشيد. مداد سبزش پيدا نمي شد. داد زد كسي مداد منو نديده؟ اومد ببينه رو ميز دايي جا نذاشته باشدش! دايي انگار اين بار نديدش. نگاهش نكرد...بهش لبخند نزد. اميرحسين كوچولو با دست صورت دايي رو برگردوند كه دايي حواس پرت ببينه مداد رو ميزش بوده اما نگفته . نفهميد دايي گريه كرده اما زير لب غر زد كه «دايي عاشگ شده ها...چرا مي پرسم مدادمو نديدي چيزي نمي گي؟»ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com