<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, November 09, 2005

 
اينَك تو
يادش به خير ، يه فرشته ي مهربون بود و يه شهر ايراني. شهر خودش به تنهايي همچين شهر شرقي با شباي شهرزادي نبود اما فرشته ي مهربونش رو كه داشته شد. ديگه شهري شد برا خودش. يه شهر شرقي با شباي روشن از يه آسمون كه فقط يه ستاره ي روشن داشت به روشني همه ي ستاره هاي همه ي هزار و يك شب شهرزاد. شهري كه يه داستان داشت براي همه ي هزار و يك شبِش ، يه داستان كه هيچ شبي تكراري نشد اما تا ابد بايد تكرار بشه. قصه ي عشق فرشته بود و «امير» شهر شرقي. هيچكس اول كار باور نمي كرد عشق فرشته رو. اما امير . . . ا

كه گفت «عشق نداند فرشته»؟ اينك «تو»ا
فرشته ي همه هستي به عشق داده ي من
اتاق را همه خورشيد مي كني هر صبح
سلام آينه ي رَف نهاده ي من!ا
تو را چه كار كه سرو ايستاده مي ميرد؟ا
هميشه سبز بمان، سروِ ايستاده ي من!ا
به تو رسيدن و ماندن خوش است، خانه ي امن!ا
نهايت سفر! اي انتهاي جاده ي من!ا

اولين قصه ي اين شهر چه طور شروع مي شد؟ يكي بود يكي نبود؟ در زمانهاي قديم؟ نه. نه اون و نه اين... اما قصه شروع شد:ا

مياي با هم دوست بشيم؟ا
دو مغز بادوم توي يك پوست بشيم؟ا


قصه ي دوستي هزار و يك شبه كه تكرار مي شه و تكراري نمي شه. داستان همه ي شهر هاي خدا. يه فرشته ي مهربون و اميري كه يه دنيا آرزو داره و يه دل گرم :ا


من آرزو دارم ، كوير گرم و خشك ، به گل بيانديشد
دلم نمي خواهد، به غم بيانديشم


اين شده كه هر صبح ، از پشت ديوار شهر امير، خورشيدي طلوع مي كنه كه اسم فرشته رو به لب داره

شَهرِ تو كجاست؟ شبهاش رو كدوم ستاره گرم مي كنه ، روز هاش رو كدوم خورشيد؟ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com