<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, November 22, 2005

 
Love Sonnet
اي كاش بودي و مي ديدي كه . . . اي كاش فقط چيزايي رو كه مي بيني باور نمي كردي. اي كاش به نديده ها هم حق بودن بدي . . . اي كاش از خار هيچ گلي آزرده نباشي. هيچ وقت
ببخش، همه ي بوده ها گفتني نيستن
جبران خليل جبران يه داستان خوشگل داره. ميگه چشم يك روز گفت: من در آنسوي اين دره ها كوهي را مي بينم كه از مه پوشيده شده. اين زيبا نيست؟ گوش لحظه اي خوب گوش داد سپس گفت: پس كوه كجاست؟ من كوهي نمي شنوم! آنگاه دست در آمد و گفت: من بيهوده مي كوشم آن كوه را لمس كنم. من كوهي نمي يابم. بيني گفت:كوهي در كار نيست. من آن را نمي بويم. آنگاه چشم به سوي ديگران برگشت و همه در باره ي وهم شگفت انگيز چشم گرم گفتگو شدند و گفتند: اين چشم يك جاي كارش خراب است



اينم همون غزل عاشقانه ي «نرودا»ست


I crave your mouth, your voice, your hair.
Silent and starving, I prowl through the streets.
Bread does not nourish me, dawn disrupts me, all day
I hunt for the liquid measure of your steps.
I hunger for your sleek laugh,
your hands the color of a savage harvest,
hunger for the pale stones of your fingernails,
I want to eat your skin like a whole almond.
I want to eat the sunbeam flaring in your lovely body,
the sovereign nose of your arrogant face,
I want to eat the fleeting shade of your lashes,
and I pace around hungry, sniffing the twilight,
hunting for you, for your hot heart,
like a puma in the barrens of Quitratue.



Pablo
Neruda


مادربزرگم مي گفت اگه مي خواي انسان بموني ، هميشه يه كم غم رو ته دلت پيدا كن. مي گفت تا اون هست، مي توني اميدوار باشي. طفلي نمي دونست نوه ي بيچارش يه روزي آرزو مي كنه يه كم كمتر «انسان» باشه
كه يه كم شادي مي خواد كه تلخي لحظه هاش كمتر باشه.
ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com