<$BlogRSDURL$>
.


Monday, December 05, 2005

 
شبانه
باغبون مُرده ي اون لحظه است كه گلش ، با دستاي لطيفش چشماي باغبون رو ببنده تا بِگه كه كيه؟ . . . و دستاش خيس خيس شده باشند وقتي كه پسرك عطر دستاشو مي شنوه و مي گه :«خويشتنم» ا
همه ي زندگي دستان توست و چشمانت، صداي توست و مهرباني ات...مي خواهمش، همه ي همه را، يكجا....با هم

نمي دانم كه آيا مي داني چقدر آزارم مي دهد تولد دَمي كه آزارت مي دهم؟ تولد دمي كه در آن دم بگويي «تو هر چه هستي، هميني...و اين ناچيز است». . . تو اين مدت ياد گرفتم كه مهربون باشم. كه دوست بدارم. كه كمك كنم. بزرگ بشم. تلاش كنم.خوب باشم و فكر كنم.بايد ياد بگيرم كه جفا نكنم تا به وفايم كافر نشوي. كه ببيني كه هرچه هستم، همينقدر ناچيز نيست آنچه تو داري.ا
دوستت دارم

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com