<$BlogRSDURL$>
.


Sunday, December 11, 2005

 
اسب و سيب و بهار
هنگامي كه گله ي اسب را به كنار رودخانه برده بودند تا آنها را بشورند اسب سفيد از گله جدا شده بود و به سيبستان رفته بود.ا
صاحب اسب به دنبال اسب گمشده تا شب در كنار رودخانه مانده بود و سپس رفته بود.ا
اسب سفيد تا سپيده ي صبح در زير درختان سيب راه رفته بود.اسب تنها بود.ا
سيب هاي درختان را چيده بودند.سيب ها را در سبدها ريخته بودند و به شهر برده بودند. در سيبستان فقط يك سيب سرخ بر شاخه مانده بود.سيب تنها بود.ا
صبح شد. در سيبستان اسب به زير درختي رسيد كه سيبي سرخ بر شاخه مانده بود. اسب خيره به سيب شد.اسب با تنه به درخت سيب كوفت.سيب از شاخه درخت رها شد و به روي يال اسب افتاد.ا
اسب ديگر تنها نبود. سيب ديگر تنها نبود.ا
اسب از زير شاخه هاي درختان سيب گذشت. به ساحل دريا رسيد.مي خواست به دريا برود.مي خواست سيب هم طعم آن را بداند و تن را بشويد.سيب هم دريا را دوست داشت.آب را دوست داشت . هميشه بر شاخه بود.تا امروز دريا را نديده بود.ا
اسب با سيب به دريا رفت.سيب بر يال اسب بود.هنوز به ميان دريا نرسيده بودند كه اسب دانست آب عمق دارد و او غرق مي شود.سيب روي آب مانده بود،غرق نمي شد.اما نمي خواست از اسب جدا شود.دوباره تنها مي شد، سيب مي توانست تنها تا انتهاي دريا برود.ا
اسب از دريا بازگشت.سيب بر يال اسب بود.شب بود.چشمان اسب در شب مي درخشيد.شب بود. سيب ، سرخ بود. اما كسي در شب سيب را نمي ديد.باران مي باريد.ماه در آسمان بود.باران مي باريدا
.فاخته اي در دورها مي خواند.اسب از آواز فاخته بيدار شد.نگران سيب بود.سيب هنوز بر يال اسب بود.باران سيب را شسته بود.باران مي باريد.ا
اسب مي خواست از باران رها شود.اسب به جنگل رسيد.مي خواست در زير شاخه هاي درختان جنگل از باران در امان باشد.اما درختان جنگل چنان به هم تاب خورده بودند كه اسب در قدم اول ماند.اسب به درختي رسيد.شاخه هاي درختان به سيب روي يال اسب اصابت كرد.ا
سيب به درون جويبار افتاد.آب جويبار سيب را برد.سيب تنها شد.غصه ي اسب را داشت.اسب تنها شد..غصه ي سيب را داشت.جويبار سيب را به گندمزار برد.ا
سيب كنار خرمن گندم در آفتاب در كف جويبار مانده بود.اسب تنها بود.اسب آن طرف درختان مانده بود.ا
صبح شد.آفتاب جنگل را پوشاند.آفتاب گندمزار را پوشاند.پسرك در گندمزار گندم ها را درو مي كرد.ناگهان كنار خرمن ها در كف جويبار سيب را ديد.سيب را برداشت.مي خواست گاز بزند.اسب ناگهان شيهه كشيد.ا
پسرك سيب را رها كرد.سيب روي خرمن گندم ها افتاد.پسرك به دنبال صداي اسب رفت.ا
اسب پسرك را ديد.آرام شد. پسرك سوار اسب شد. از راهي كه جدا از جنگل بود و و پسرك آن را مي دانست پسرك به كنار گندمزار آمد.سيب را از روي خرمن برداشت.مي خواست سيب را گاز بزند.اسب شيهه كشيد. خشمگين شد.پسرك سيب را با گردنبندي به گردن اسب آويخت.ا
اسب آرام شد.ا
زمستان از راه رسيد.روي كندمزار را برف پوشاند. يك روز صبح هنگامي كه پسرك از خواب بيدار شد از پنجره ي كلبه ديد در سپيدي گندمزار كه از برف انبوه بود يك سپيدي بزرگ مي دويد كه كنارش يك سرخي كوچك بود.ا
پسرك اول خيال كرد خواب مي بيند.نه. بيدار بود. اسب سپيد تند مي دويدو ديگر هراس نداشت كه سيب سرخ از يالش به زمين رها شود و او تنها شود.سيب سرخ ديگر هراس نداشت كه از يال اسب به زمين رها شود و او تنها شود.ا
پسرك ديگر تنها نبود.پنجره ي كلبه را گشود. اسب را صدا كرد.سيب را صدا كرد.اسب كه به كنار پنجره آمد سيب سرخ بر گردنش آويخته بود. سيب كه به كنار پنجره رسيد بر گردن اسب آويخته بود.پسرك پنجره را بست. با آرامش خوابيد.ا
برف هنوز مي باريدو بهار آمدو درختان سيب شكوفه دادند.پسرك كره اسبي را دربهار ديد كه در زير درختان سيب در آرزوي ريختن شكوفه ها بود.
ا
اين هم يه داستان كوتاه خوشگل از «احمدرضا احمدي» كه حيف بود براي شما هم ننويسمش.ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com