<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, February 01, 2006

 
عطر
مردمجله ی ورزشی رو باز کرده بود و داشت جدول حل می کرد. غذا روی چراغ خوراک پزی وسط اتاق بود و عطرش اتاق کوچیک تازه عروس و داماد رو پر کرده بود.اتاق کوچیکی که طبقه ی دوم خونه ی اون سر حیاط قدیمی پدر ِ زن بود. طبقه ی پایین یه مستاجر داشت و یه طرف دیگه ی حیاط پدر و مادر عروس خانوم زندگی می کردن. ا
زن چادرش رو سر کرد و به مردش گفت مواظب غذا باش تا من یه سر به مامان بزنم و بیام. اگه دیدی تا من برگردم غذا پخت از روی چراغ بر دار و بگذارش همین کنار تا برگردم و سفره ی ناهارمون رو بچینم. مرد سری به علامت اینکه شنیده تکون داد و زن رفت.
بعد مدتی که برگشت از وسط پله ها بوی سوختگی رو احساس کرد. قدمهاش رو تند تر برداشت .تا به بالا برسه کلی فکر به سرش زد: حتما غذای همسایه هاست. لابد خونه نیستن. من که غذا رو سپردم به مردم. نه! مال ما نباید باشه. پس چرا هرچی بالا تر میرم بو بیشتر می شه؟ . . . و وقتی وارد اتاق شد مطمئن شد که. . . که عطر غذایی که به مردش سپرده بود حالا شده بوی دود و غذای سوخته. اما تنها چیزی که هنوز جای شک براش باقی گذاشته بود حالت مرد بود. مرد آروم به پهلو لم داده بود و جدول حل می کرد. زن در ظرف غذا رو برداشت. دود غذای سوخته صورتش رو لمس کرد و تو اتاق پیچید. به مرد گفت: آخه هرچقدر هم این جدول جذاب باشه که یادت بره غذا رو باز هم باید از این بو متوجه بشی یا نه؟ مرد از جا پرید. تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.ناراحت شد. نمی دونم از سوختن غذا و اینکه فهمید باید غذای حاضری بخوره یا از اینکه باید به زن بگه که...رو به زن کرد و با بی تفاوتی گفت: مگه نمی دونی من بو رو احساس نمی کنم؟ من سالهاست که پولیپ بینی دارم. و در حالی که سعی میکرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره ادامه داد: البته مشکل بزرگی نیست. دکتر میگه یه جراحی سرپایی مشکل رو حل می کنه اما . . . ا
اتاق دور سر زن می چرخید و همه ی دوران کوتاه زندگی مشترکشون از جلوی چشمش به سرعت رد می شد: عصر هایی که قبل از برگشتن مرد از محل کار با شوق جلوی میز توالت با رنگ آرایش و عطری که میزد رو انتخاب می کرد تا زیباترین و خوش بو ترین باشه برای مرد خسته ی از کار برگشته ی خودش. صبح های روز تعطیلی که قبل از برگشتن مردش از خرید وسایل صبحونه با عجله می دوید از گلدون حیاط دو تا شاخه گل خوش بو می چید و پله ها رو دو تا یکی می کرد و . . . چشمهای زن هیچ جایی رو نمی دید. گوشهاش هیچ چیزی نمی شنید. رفت به سمت میز توالت. شیشه های عطر رو یکی یکی برداشت. اشک همه ی پهنای صورتش رو پوشونده بود. مرد هاج و واج نگاهش می کرد. زن از اتاق بیرون رفت. دوید توی بالکن و همه ی شیشه ها رو پرت کرد وسط حیاط.ا
بیست و پنج سال پوست زن هیچ عطری رو تجربه نکرد. بیست و پنج سال مرد ترسید و جراحی نکرد. بیست و پنج سال گذشت و هردو از تک و تا افتادن. دو سال پیش بعد از بیست و پنج سال مرد رفت به اتاق عمل. دو سال پیش شروع شد. بعد از بیست و پنج سال. یه هدیه. یه شیشه عطر. هدیه ی زن به مردی که امروز دوباره همه ی حواسش رو داره. و کمی بعد از اون هدیه ی مرد برای زن. یه شیشه عطر. ا
بیست و پنج سال ولی...یه عمره.ا


این ماجرا واقعی بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com