<$BlogRSDURL$>
.


Tuesday, July 18, 2006

 
مرا مي شناسي تو اي عشق
باورم از «من» ،عاشق زندگي كردن و عاشقانه مردن است و امروز «كوچ» ، عشقبازي من است. كسي به عَشَقه هاي سمج اين باغ نمي گويد كه اين كه به پاهايش پيچ خورده ايد باغبان است ، نه درخت؟ كه «حيران» در گُلي است و ديگر اين باغ آغوش تمام او نمي تواند بودن؟ا
و«شيفته» ي «تمامي عشق» در لباس گُلي دوردست و «تمامي آرزو» در وجود يكتاي آن كه با هر چه عشق، نامش را مي توان نوشت و با هر چه رود ، نامش را مي توان سرود. ا
و «اميدوار» به دستاني كه هر قفل كهنه را بي بيم حصار، مي توانند گشود
اي كاش بدانند و دست از سرِ پاهايم بردارند.ا
نفسي مي خواهم براي سفر تا كبوتر ، و افقي براي خطر تا شقايق.ا
آري!«...طوفان يك گل مرا زير و رو كرده» ،اگر چه « پُرم از عبور پرستو ، صداي صنوبر،...» اما دل من «گره گير چشم نجيب» گُلي است. تو نمي داني. شايد هيچ كس نداند. شايد او كه با شعرش شور را نقاشي ميكرد هم روزي كه سرود «مي شود در معني يك گل شناور شد» هم نمي دانست كه چه چشمان مشتاقي دارد اين باغبان وقتي به «آسماني» زمين زندگي اش نگاه مي كند.
هاي! اين همه درخت كه ريشه در خاك اين باغ دارند! همه ارزاني پيچيدن شما . مرا رها كنيد. نيمه ي من جاي ديگريست . من از ازل سفري بودم. چرا كسي به عشقه ها نفهماندكه جاي ديگري «جاي من ،خالي است» ؟ ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com