Monday, July 31, 2006
هيچ وقت ، هيچ تاريكي اي
ماجراي نيمه شب
قشنگه. نمي دونم از كيه، زحمت ترجمه ي و تايپش رو اما خود نخودسياه كشيده، همراهم باش،اي كاش با هم از شب بيرون بريم. كاشكي منتظرمون باشه
وقتي اينجا با من باشي ،تاريك نيست
جادوي شعاع هاي مهتاب
بي اختيار مي تابند
ستاره ها اينجايند تا تو را راهنما باشند
من راه را نشان خواهم داد
امروز غروب با من بيا
تو را به روز تازه اي خواهم برد
گذرگاهمان را ماه روشن خواهد كرد
با فروغي خدايي
دستانم را بگير، تو را خواهم برد
به سوي نور و روشني حقيقي
اكنون از ميان شادي ها عبور كن
در حاليكه قلبت در آرامش كامل است
و به آرامي با من قدم مي زني
خوشبختي را حس خواهي كرد
نه! من يك سايه نيستم
براي تواينجا هستم،نگاه كن
كه در دل تاريكي مي رانم
و جاودانه مي درخشم
به سرزمين قلب من سفر كن
و بدان كه اينجاست كه خواهي يافت
نرمترين نوازش مهتاب را
و روح هاي در آغوش هم به پيچ و تاب را