<$BlogRSDURL$>
.


Wednesday, August 02, 2006

 
مرمر

توي يه موزه ي معروف كه با سنگ هاي مرمر كف پوش شده بود, مجسمه بسيار زيباي مرمريني به نمايش گذاشته شده بودند كه مردم از راه هاي دورو نزديك واسه ديدنش به اونجا مي اومدن. ا
و كسي نبود كه اونو ببينه و لب به تحسين باز نكنه
يه شب سنگ مرمري كه كف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن كرد و گفت: ا
"اين؛ منصفانه نيست! ا
چرا همه پا روي من مي ذارن تا تورو تحسين كنن؟! ا
مگه يادت نيست؟!ا
ما هر دومون توي يه معدن بوديم,مگه نه؟ ا
اين عادلانه نيست!ا
من خيلي شاكيم!" ا
مجسمه لبخندي زد و آروم گفت: ا
"يادته روزي كه مجسمه ساز خواست روت كار كنه, چقدر سرسختي و مقاومت كردي؟" ا
سنگ پاسخ داد:ا
"آره ؛آخه ابزارش به من آسيب ميرسوند." ا
آخه گمون كردم مي خواد آزارم بده.ا
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."ا
و مجسمه با همون آرامش و لبخند مليح ادامه داد كه: ا
"ولي من فكر كردم كه به طور حتم مي خواد ازم چيز بي نظيري بسازه. ا
به طور حتم بناست به يه شاهكار تبديل بشم .ا
به طور حتم در پي اين رنج ؛گنجي هست.ا
پس بهش گفتم :ا
"هرچي ميخواي ضربه بزن ؛بتراش و صيقل بده!" ا
و درد كارهاش و لطمه هائي رو كه ابزارش به من مي زدن رو به جون خريدم. ا
و هر چي بيشتر مي شدن؛بيشتر تاب مي آوردم تا زيباتر بشم! ا
پس امروز نمي توني ديگران رو سرزنش كني كه چرا روي تو پا ميذارن و بي توجه عبور مي كنن." ا

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com