<$BlogRSDURL$>
.


Friday, August 18, 2006

 
سكوت پنجره ها

سكوت كردم و گفتي به خانه ات برگرد
به عصر ساده ي بعد از جوانه ات برگرد
خيال ميكني از من جوانه مي ماند؟ا
براي بودنم آيا بهانه مي ماند؟ا
قسم به حضرت چشمت عبور مي كشدم
...كه اشتياق رسيدن به گور مي كشدم ا
مرا بگو كه به يادت هزار پاره شدم
اسير پنجه ي قهر غمي دوباره شدم
دو باره بارش باران به حال باور من
هزار مساله اما اگر ...كه در سر من
سكوت پنجره ها را به فال من بنويس
تمام درد قفس را به بال من بنويس
تو در حوالي كوچي نگو كه مي ماني
نگو به فكر زميني به فكر باراني
نگو به آخر دنيا نمي رسد دل من
نگو! خبر كه نداري كجاست مشكل من!ا
من از شروع دو چشمت اسير پايانم
اسير بارش دردي به شكل بارانم
شكوه مردن من را ببين و قصه بگو
و ضربه خوردن من را ببين و قصه بگو
نگو به خاطر يك اتفاق ساده شكست
عزيز من بنويس از خيال جاده شكست
بگو كه شاعر و تنها شبيه پنجره بود
بگو كه عاشق باران سكوت پنجره بود

|

Powered by Blogger Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com