Wednesday, August 24, 2005
يار سفري
خيلي سختم مياد ، يه هفته مي شه كه دائم چشمام پُر ميشه اما توي اين خونه ي لعنتي هيچكي دردمو نمي دونه كه جلوش بشه دلمو خالي كنم. ا
قحطي جاي گريه اومده تو زمونه ي نيمه كاره بودن
حالا تو اين گير و دار، هشت ساعت ديگه بهترين دوستم هم ميره اون سر دنيا. اي كاش بهترين دوستم يكي ديگه بود.ا
اي كاش يه جاي ديگه مي رفت
بهترين دوستت باشه و دلت رو بسوزونه؟ دوست دارم بره جايي كه دوست داره باشه. اما اصلاً خوشحال نيستم...اصلاً
Sunday, August 21, 2005
دايي «عاشِگ» شده
هنوز پرواز رو خوب ياد نگرفته بود كه دلش بهش گفت «بپر»...پريد. امروز بالهاش رو باز كرده و آسمون زير پرهاشه. چيزي نمونده برسه. اما اين آخريا ته دلش هي ميشنوه كه «نكنه محكم بخورم به شيشه و بيفتم!» ... يه نگاه به خودش كه دم پنجره افتاده مي كنه و آب دهنش رو با مزه ي يه بغض بزرگ از گلوش ميده پايين.اما پيش رو و زير پاش رو كه نگاه مي كنه همون صدا ته دلش ميگه:«نه ، خوب شد كه پريدي. مي رسي» تو يه ساعتي كه نه قبل داره نه بعد. فقط يكيه. ا
اميرحسين داشت نقاشي مي كشيد. مداد سبزش پيدا نمي شد. داد زد كسي مداد منو نديده؟ اومد ببينه رو ميز دايي جا نذاشته باشدش! دايي انگار اين بار نديدش. نگاهش نكرد...بهش لبخند نزد. اميرحسين كوچولو با دست صورت دايي رو برگردوند كه دايي حواس پرت ببينه مداد رو ميزش بوده اما نگفته . نفهميد دايي گريه كرده اما زير لب غر زد كه «دايي عاشگ شده ها...چرا مي پرسم مدادمو نديدي چيزي نمي گي؟»ا
Thursday, August 11, 2005
گرما
زمان : شنبه 15 مرداد 1384 خورشيدي
مكان : تهران - تو تاكسي نارنجي خط فردوسي ، آزادي
آرتيست ها : راننده تاكسي ، آقاي مسافر كنار دستيش ، من ، خانوم و آقاي مسافر كناري من
خانومه (در حاليكه دست آقاهه حلقه شده دور گردنش و چادر و مقنعه هم زير دست آقاهه داره چروك مي شه) : واي آقا اون شيشه رو بده پايين خيلي هوا گرمه
(من شيشه رو مي دم پايين(ا
آقاي راننده تاكسي : راديول هم اِيلام چَردي چي اين هفته هاوا جرم تر مي شي!
آقاي صندلي جلويي : آره آقا ! من ديروز تو ميدون ونك ديدم اين تلويزيون بزرگه ميگه (!!!) هوا 56 درجه شده امروز! ا
آقاي اين خانومه كه گرمشه : واي! جدي مي گي آقا؟ پس چرا تلويزيون گفت حداكثر هواي تهران 39 درجه شده؟ا
آقاي صندلي جلويي (با دستپاچگي) : خوب آقا اعلام نمي كنن كه! اگه دما بالاي 50 بشه مجبورن طبق قانونِ اساس(!!!) ادارات رو تعطيل كنن
خانومه : راست ميگن!سالي چند بار ميره بالاي 50 اما اعلام نمي كنن
نخود سياه : ببخشيد! ديروز جمعه نبود؟ا
(سكوت فضاي تاكسي رو پر مي كنه ، آقاي صندلي جلويي عرق مي ريزه و يخ مي كنه)ا
آقاي راننده (رو به بغل دستي) : عيب نداري. حَلَ (حالا) ايلام نچَردن چي مردم نماز جومَشونو بيرن حتماً
چند بار بگم وقتي كوله ي خالي داري سر هر پيچ بازش نكن جلو بقيه؟ا
Saturday, August 06, 2005
سنگ،كاغذ،قيچي
دست راستم رو پشتم قايم ميكنم...انگشتام رو بستم و فقط انگشت اشاره و انگشت بزرگه رو باز كردم...دستم مثل يه قيچي شده...يه قيچي آماده كردم...به خدا ميگم اين دفعه تو بگو...خدا ميگه سنگ، كاغذ، قيچي...من قيچيام رو ميآرم...اما اون باز هم يه سنگ ميآره...سنگ، كاغذ، قيچي...سنگ، كاغذ، قيچي...اووه! با خدا سنگ، كاغذ، قيچي، هم فايده نداره...همش ميدونه من چي ميخوام بيارم...همهچي رو از قبل ميدونه...حتي من مشتم رو پشتم قايم ميكنم و حتي در آخرين لحظه تصميمام رو عوض ميكنم وبه جاي سنگ، مثلا كاغذ ميآرمها! ولي اون خيلي خونسردانه، خيلي خونسردانه يه دونه قيچي ميآره و همه چيرو ميبُره!!!!....آهاي خدا جون! نميشه براي يه بار هم كه شده اين تقديري كه ميگي عوض شه؟!!!!...ا
منبع:بلاگ ارتفاع صفر
Monday, August 01, 2005
به صدف مانم خندم چو مرا درشكنند
خنده
با همه شوخي، با منم شوخي؟ ما كه عادت داشتيم فقط شوخي هاتو نگاه كنيم و چيزفهم شيم! حالا دست ما رو گرفتي از هزارتوي بي سر و ته دست سازت رد كردي به وسطاش كه رسيديم تق تق همه ي درا رو پشت سرمون بستي و قاه قاه بهمون مي خندي؟ باهات لج كنم؟ مثل خودت نامرد بشم؟ آخه اگه منم ،فردا كه چشم باز كني اون سر هزارتوي مسخرت برات دست تكون ميدم. پس چرا اينهمه شوخي بي مزه مي كني؟ فردا روز مي خواد چشمامون تو چشم هم بيفته ها «زندگي». از من گفتن.
چي خيال كردي؟ هنوز وقتش نيست كه حسرت اينو بخورم كه كسي كه دوستش دارم شب عيد حداقل يه سر بهم بزنه. يا يه شاخه گل برام بياره.هنوز وقتش نيست كه برسم به روزي كه ... كه آدرس جديد نداشتن رو نتونه بهونه كنه براي سر نزدن بهم. كه مثلاً نتونه بگه كه «خوب آدرست عوض شده! نمي دونستم جديده كجاست؟» . كه نتونم بگم «آخه ما كه مثل شما جا عوض نمي كنيم. تو فقط كافيه شماره قطعه و رديف رو فراموش نكرده باشي.» حاليته؟ خلاصه ديگه شوخي هات خيلي بي مزه شدن.من يكي كه تا آخرش هستم. جلوي تو يكي كم نميارم «زندگي» . . . سلام
كار خامان بود از فتح و ظفر خنديدن