Wednesday, June 30, 2004
تو براي يك نفر همه چيز هستي ، تو گُلش هستي
شبانه
وقتي كه
ازتو رو داشتن به خودش ميباله
وقتي كه
به تو فكر مي كنه
وقتي كه
دلواپس توست
وقتي كه
دلتنگ توست
وقتي كه
نياز داره با تو صحبت كنه
وقتي كه
نياز داره كه با تو باشه
وقتي كه
آرزو مي كنه هيچوقت آشفته نباشي
وقتي كه
سپاسگزار حمايت توست
وقتي كه
مي خواد كه دستت رو تو دستش بگيره
وقتي كه
آرزو مي كنه همه چيز درست بشه
وقتي كه
مي خواد كه شادي تو رو ببينه
وقتي كه
از تو كمك مي خواد
وقتي كه
موفقيت تو رو جشن مي گيره
وقتي كه
مي خواد بهترينش رو به تو هديه كنه
وقتي كه
تو رو بهترين هديه براي خودش مي دونه
وقتي كه
مي خواد تو آغوشش بگيردت
وقتي كه
دوستت داره
وقتي كه
توانايي تو رو تحسين مي كنه
وقتي كه
به تو فكر مي كنه و لبخند مي زنه
وقتي كه
شونه هات رو براي گريه هاش لازم داره
وقتي كه
به كلمه «تو» فكر مي كنه
وقتي كه
همه كاري براي تو خواهد كرد
وقتي كه
مي خواد كه ببخشيش
وقتي كه
از بخشش تو احساس شعف مي كنه
وقتي كه
دوست داره با تو به گذشته ها لبخند بزنه
وقتي كه
به ياد توست و آرزو داره كه كنارش باشي
وقتي كه
لازم داره كه بدونه كه دوست داشتن تو مشروط نيست
وقتي كه
مي خواد به تو بگه كه چقدر نگرانته
وقتي كه
با خوندن درد دل خودش با تو ، خواهد گريست
طفلك اين روز هاش با رنجش تو شب تر از شب شده
Monday, June 28, 2004
مي فكن بر سر رندان نظري بهتر از اين
دلگيجه
باز من
باز حافظ
باز پرسش من و پاسخ حافظ، اينبار نه براي گرفتن جوابي، كه براي گفت، وقتي كه ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش رااز تنگناي سينه بر آرم ! )ا
بر در ميكده مي كن گذري بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف كه مي فرمايد
سخت خوب است وليكن قدري بهتر از اين
آنكه فكرش گره از كار جهان بگشايد
گو در اين گار بفرما نظري بهتر از اين
ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق
برو اي خواجه عاقل! هنري بهتر از اين
دل بدان رود گرامي چه كنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين
من چه گويم كه قدح نوش و لب ساقي بوس
بشنو از من كه ندارد دگري بهتر از اين
كلك حافظ شكرين ميوه نباتيست، بچين
كه در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين
آدمي به سكوت پناه مي برد، چرا كه تنها زبان دل اوست.
دلم گيج ميزنه. آخر سرگيجه زمين خوردنه. اما دلگيجه؟ بايد يه جا باشه برا آروم گرفتن. تو كه ... منتظر مي مونم. كاش پاهام باهام بيان تا كنار اشك پريان. چند ساعت فقط صداي آب رو شنيدن و با تو بودن و با تو بودن
گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم كرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
ياد بچگي افتادم. يادته موقع ناراحتي مامان، در ميرفتيم تو بغل خودش، امروز به جاي اون تخته سنگ هميشگي زير اشك پريان، دامن گرم تو رو ميخوام
مرا سنگ صبوري نيست
گلي جان با توام
سنگ صبورم باش!ا
شبم را روشنائي بخش
گلي، درياي نورم باش !ا
Sunday, June 27, 2004
بعضي رفاقتها
واي دوستان! وقتي 3 تايي با هم هستيم چقدر به من خوش مي گذره، آره.منم حاضر نيستم يه لحظشو از دست بدم، راست مي گين. امروز يكي از بهترين روزاي زندگيمه. فقط به خاطر شما دو تا دوست عزيز،خيلي دوست داشتم بيشتر پيشتون مي بودم اما كم كم برم كه يه قرار كاري دارم، باشه عزيزم. موفق باشي، كاش بيشتر مي موندي.اما حالا كه مي ري خدا نگهدارت........ميگم اين دوستمونم عجب آدم بي محبتيه ها، آره خيلي هم دست و پا چلفتيه!آدم خجالت مي كشه باهاش دوست باشه و بقيه بدونن، خوب بيا يه دست بازي كنيم و يه چيزي بخوريم، باشه اما ما كه هميشه زمين خوردتونيم. اين بار هم پيش پيش تسليم! ، هه هه هه هه! قربون تو دوست خوبم، ما مخلصيم، شما سروري....ديدي بازم باختم؟، اين مهم نيست كه كي ببره. مهم رفاقتمونه، آره.دمت گرم. ميگم من ديگه برم. دير وقته . تو هم يه استراحتي كن.جون تو دلم نمياد برم اما ديگه فرصت نيست، منم دوست دارم باز بموني.ايشالا بزودي باز با هميم، ايشالا، خدا نگهدار،خدا نگهدار...اينم عجب آدم بي جنبه ايه ها.همه دوست دارن ما هم داريم! آخا اينا هم شدن دوست؟ همه رو برق مي گيره مارو چراخ موشي!ا
اين مرد خود پرست
آيينه ، آيينه
ملكه : آيينه ، آيينه بر ديوار
بگو ، بگو كي از همه زيباتره ، قشنگتره و رعناتره ؟
آيينه : سپيدبرفي ، سپيدبرفي . اين از روز هم روشنتره
سپيدبرفي از همه كس زيباتره
ملكه : آيينه ، آيينه بر ديوار
چطوره با تلنگري بشكنمت
بندازمت از ديوار
تا قابت كج و كوله عين خمير بشه
شيشه صاف صورتت خرد بشه ، خاك شير بشه ؟
آيينه : واي ! واي ! نه ... ممكنه يه كار بكنيد
آن سؤال را دوباره تكرار بكنيد ؟
ملكه : آيينه ، آيينه بر ديوار
بگو ، بگو كي از همه زيباتره ، قشنگتره و رعناتره ؟
آيينه : شما ، شما از همه كس زيبا تريد
از همه عالم قشنگتر و رعناتريد !
( آخيش ! )
نويسنده: شل سيلوراستاين
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي من و
خيره در منست
***
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست
اينم از حميد مصدق بود
Thursday, June 24, 2004
. . .
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
...
زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك!ا
جرعه جرعه مي كشم تو را به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو!ا
...
اي هميشه خوب!ا
اي هميشه آشنا!ا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه هاي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو!ا
...
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال تابناك!ا
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك!ا
شاعر: فريدون مشيري
يك دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده يازده دوازده
دوازده خط براي زندگي
Tuesday, June 22, 2004
از زخم تو صد هزار خورشيد دميد
تو
وز هر نگهت هزار اميد دميد
صد شادي من فداي تو اي كه ز تو
آن غم كه بساط حزن بر چيد دميد
شبانه
گلش يه روزي بهش گفته بود كه قبلاً اونم اين سمت پنجره بوده و تو فصل كوچ ، از راه هميشگي ، رفته اون طرف پنجره و آبي آسمون و گرمي خورشيد و كف روي موجاي اقيانوس بهش سلام كرده بودن. ولي اون روز نه وقت كوچ بود. نه راه سفر باز بود، نه باغبونش اونقدري بزرگ شده بود كه بتونه اون راه رو طي كنه
اين روزا اما راه باز شده. پسرك هم دنبال عطر گلش رو گرفته و قدماي اولو برداشته. دور نيست كه سفرش تموم شه
اما پنجره هنوز اين وسط هست و تا آخر سفر سر جاشه. . . انگار با پسرك مسابقه داده. تا روز آخر هم اگه جلو باشه، پسرك رو خط پايان ازش جلو ميزنه
شك نكن
Sunday, June 20, 2004
تو
من كه مجذوب هيچ نقطه سبز از اين سياره آبي نبودم
تو اما
جذبه اي داري كه مرا با دنيايم به آن سو مي كشاني
انسان
ديروز تو خيابون شريعتي بودم كه ديدم يه گوشه خيلي شلوغه
يه راننده تاكسي اونجا بود (از اين خطي ها) ازش پزسيدم كه آقا اينجا چه خبره؟
جواب داد يه جوون معتاد توي جوي كنار خيابون مرده. از 3 ساعت پيش اونجاست. 3 ساعت پيش مامور پليس بالاسرش بود. هنوز از اون تو در نياوردنش!!!! بعد زير لب گفت :«ديگه به مرده هم ارزش قائل نمي شيم!!!» . . .مي بينمين؟ پيش فرض اينه كه مرده بايد محترم تر از زنده ها باشه. و حالا كه مرده بي ارزش شده كرامت آدما رفته پي كارش. اين از تهران
اما سال گذشته يه عكس تو نمايشگاه هنرهاي ادراكي موزه هنرهاي معاصر ديدم كه مال شرق آسيا بود
عكس از پنجره يه خونه مشرف به خيابون گرفته شده بود
تو پياده رو يكي از اين آدماي بي خانمان (كارتون خواب) مرده بود و كنار پياده رو افتاده بود. چند نفر پشت به اون و رو به خيابون ايستاده بودند و يك سگ كه يه لباس هم تنش كرده بودن رو دو تا پا وايساده بود و براشون نمايش اجرا مي كرد.سگ زنده و انسان مرده!!!! اين هم از اونجا
يه جا اصالت زندگي و يه جا . . .من اسم اينو كه اينجا داريم نمي ذارم اصالت انسان.شما چي؟ حالا آيا برا كسي هنوز اين سوال باقي مونده كه چرا ما همونجا كه 100 سال پيش بوديم مونديم و اونها اينهمه پويا و در حال جلو رفتن هستن؟ا
Friday, June 18, 2004
دعاي نميدونم چي چي
آقا جونم براتون بگه امشب نخود نشسته بود منتظر يه آدم حسابي، از اونا كه لنگشون رو اگه بگم بري پيدا كني برام مصداق عيني اينه كه دنبال نخودسياه فرستاده باشمت، اينو داشته باشيد تا بگم واسه چي اصلاً دارم مينويشم، خوب معلومه ديگه، خنگ نباش. گفتم تا بياد مي نويسم كه بهره وري بره بالا. حالا اگه همين الان هم سر برسه نوشته رو نصفه ميذارم ميرم عين جميع اجتماع بازديد كننده هاي گرامي ميرن تو خماري
آره خلاصه منتظر بودم كه ياد يه ماجرايي از هفته اول دبيرستان رفتن يه موجودي كه ما اينجا بهش مي گيم نخودسياه افتادم. كلي تكراريه برا خودم اما مث جوكايي كه بار اول مي شنوم يادم كه ميافته نمي تونم نخندم
حالا خود قصه
روز اول دبيرستان. مدرسه نمونه. مدير آخر متدين.نخودسياه هم نفر تاپ قبول شده هاي امتحان ورودي ، «دوست نخود» كه ما اينجا لوبيا صداش مي كنيم هم يكي ديگه از همون بچه درس خونا كه تو امتحان وروديه اون بالا بالا ها بوده، نگي دارم تبليغ مي كنما! اين اطلاعات الان به دردت مي خورن، يه كم دندون رو جيگر بزار
حضرت مدير مدرسه مقررات مدرسه رو برا بچه درس خونايي كه فكر مي كنن ديگه خيلي گنده شدن كه اومدن دبيرستان توضيح ميدن: « برادرا صبح ساعت 7 مياين مدرسه ، تا 12 كلاساي معمول بر قرارند، بعد ان شاء ا... ناهار هاتون رو كه صبح با خودتون مياريد و ما اينجا تو گرم كن گرم مي كنيم ، بعد از نماز صرف مي كنيد، بعد كلاس حل تمرين و مباحثه و اينا تا ساعت پنج عصر و بعد تشريف مي بريد خونه، عزيزان برادر البته 4شنيه ها بعد از ظهر آزمايشگاههاي فيزيك و شيمي داريد و پنج شنبه بعد از ساعت پنج در محل آمفي تئاتر مدرسه ، مراسم پر فيض دعاي كميل (نمي دونم شايدم توصل بود. يادم نيست كدوم رو ما قرار بود بخونيم) »
نخودسياه {با كمال پر رويي}:آقا اجازه! اجباريه دعا؟ا
مدير مدرسه: {با احساس خوشمزگي هوار تا}: نه عزيز برادر! اختياريه ولي مجبوريد شركت كنيد
نخودسياه :{زير لب همچين كه فقط لوبيا بشنوه}: حالا مي بيني برادر! معين باشي
...
زمان : 4شنبه اول سال تحصيلي ، مكان: آزمايشگاه شيمي ، نخود و لوبيا يه تيكه پتاسيم كش ميرن و ميذارن تو يه قوطي نگاتيو عكاسي كه پر از نفت كردن (اين كارا هم با زمينه علمي بهترن، پتاسيم ميل تركيبي بالايي داره و تو مجاورت هوا يا آب فوراً تركيب ميشه و كلي انرژي توليد ميكنه و آتيش ميگيره و بالا پايين مي پره) اينههههههههههه
...
زمان : فرداش (يعني پنجشنبه) ، مكان :آمفي تئاتر و دع و اينا، نور: چراغا خاموش ، افكت : صداي گريه اكثراً الكي ملت (اگه راستكي بود كه چراغو خاموش نمي كردن) ا!ا
نخودسياه : لوبيا از نفت در بيارس، حالا وقتشه
لوبيا : مطمئني؟ا
نخود : آره تند باش
اين پتاسيم هم بوي نفتش پيچيده اما روشن نميشه!!! الانه كه گندش در بياد. نخودسياه يه تف ميزنه بهش و . . . جاتون خالي! آتيش بازي رو باش
يك دقيقه بعد، دم در آمفي تئاتر
آقا اين يك دقيقه كه برا شما گذشت برا نخودي 1 هفته بود، آخه اون آدم مهمه اومدو ما هم رفتيم . حالا هم دوباره در خدمتيم
آها. دم در آمفي تئاتر، نخود و دوستش كه زود تر از همه اومدن بيرون ايستادن و دارن ملت رو مي بينن كه از رو سر هم ميخوان از آتيش سوزي و جزغاله شدن فرار كنن. چشما همه از حدقه در اومده. يكي دو نفر هم چشماشون سرخه! اوليا از ترس و اون يكي دو نفر هم از گريه! اما آخه اون تو كه تا 30 ثانيه پيش صداي 400 نفر كه گريه مي كردن ميومد!!!! آقاي مدير هم از ترس به لهجه مادريشون رجوع كردن و از اون تو داد مي زنن «يوخده تند تر بريد بيرون ما هم بيايم!!!» ماجراي پنجشنبه رو همينجا با تعطيلي مجلس دعا تموم كنيم
شنبه صبح، دفتر مدير، نخود و لوبيا احضار شدن!!!(بابا سازمان «سي آي اي» هم به اين زودي نميفهمه از كجا خورده!!!)!ا
مدير: شنيدم كه پتاسيم ميندازين تو مراسم دعا
اين دو تا بونشن هم مات و مبهوت همديگرو نگاه مي كنن!!! دهه اين از كجا ديده؟ا
نخود دست و پاشو جم ميكنه .
نخود: كي؟ ما؟ شما مطمئني ما بوديم؟ يا كسي گفته؟ا
مدير: كسي ديده كه 4شنبه از آزمايشگاه . . .!ا
نخود: باشه آقا! هركي ديده بياد بگه. ما خودمون پروندمونو ميگيريم ميريم!!!(البته اينو نگفت كه اول خدمت ايشون مي رسيم اما مدير هم پپه نيست كه! تازه نمي خواست آنتنشو لو بده. بعداً به درد مي خوره!)!ا
بعد از كلي بحث كه نيميشد (به كسر شين) بگيم كي ديدست (به كسر دال) و اينا و ما نبوديم و اگه ديدن بيان بگن مدير كوتاه مياد
مدير: باشه. شما نكردين. اما ديگه خدا وكيلي از اين كارا نكنين. شما دو نفر هم استثنائاً اگه نخواستين دعاي پنجشنبه رو ديگه نياين. حالا بفرماييد سر كلاس
و اينجوري بود كه در تمام طول تاريخ اين مدرسه 2 نفر ، فقط دو نفر ، فقط تو نيم جلسه دعاي كميل (آخرش يادم نيومد توسل بود يا اين، شايدم جوشن كبير بوده!!!) شركت كردن و كسي هم كاري به كارشون نداشت. تازه همه خدا رو شكر مي كردن كه اين 2 تا نيستن!!!ا
Tuesday, June 15, 2004
اين سه تا آقا
اصلاً آسون نيست، چي؟، مي گم برات
چقدر خوبه كه آدما يه كم به مغزشون هم فرصت بزرگ شدن بدن
يه آقاهه بود كه يه دوست داشت ، كه اون دوستش يه كاري بلد بود كه خيلي ها بلد نبودن، كسي چه مي دونه، شايد خيلي ها هم بلد بودن. يه روز اون آقا اولي از يه آقاي سوم شنيد كه به كسي كه بتونه اون كار رو انجام بده نياز داره. اونم گفت كه من يه نفر رو مي شناسم كه مي تونه، صد البته منظورش همون آقا دومي بود. آقا اولي رفت به آقا دومي گفت و اونم كار رو انجام داد.آقا دومي چون اين نون رو آقا اولي تو سفرش گذاشته بود اول به آقا اولي تعارف كرد از مزد كارش كه از آقا سومي گرفته بود، آقا اولي هم بدش نيومد كه يه سهمي ببره
يكي دو بار ديگه همين اتفاق افتاد و آقا اولي ديگه اول خودش مي نشست سر سفره ، سير كه مي خورد ، به آقا دومي مي گفت : «دوست من! اينم سهم تو!» . بعداً معلوم شد كه آقا اولي هميشه به آقا سومي بيشتر از كاري كه شده رو اعلام مي كرد و مثلاً براي آقا دومي دستمزد مي گرفت
اين آخرا آقا اولي ديگه به آقا سومي سر نمي زد. اما يكي ديگه رو به جاي خودش گذاشته بود اونجا، يه روز كه آقا سومي بازم كار داشت، اين بار مستقيم به آقا دومي گفت ، اونم انجام داد . هنوز مزدشو نگرفته بود كه به يه دوست گفت :«مزدمو كه بگيرم،نصفش رو مال آقا اوليه و بقيش رو خودم بر مي دارم.آخه اون اين نون رو تو سفره من گذاشته»...دوستش هم گفته بود كه «كار خوبي مي كني »اما با خودش فكر مي كرد كه «آخه واسه چي؟»...آقا دومي وقتي كه رفت مزدشو بگيره ، روش نشد ، آخه يه جاي كار ايراد پيدا كرده بود دوباره، اما وقتي كه خوب نگاه كرد ديد كه نماينده آقا اوليه خيلي ساده، خيلي بچه گونه خرابش كرده. معلومه ، كاملاً مشخصه كار اونه. خودش يه جورايي از هول لو داد خودشو. اما آقا دومي به روي خودش نياورد،درستش كرد دوباره، و رفت كه بگه دستمزدم اينقدر شده و از آقا سومي بگيردش. اما آقاي نماينده يه كار ديگه هم كرده بود
آقا اولي گيج شده بود
نماينده آقا اولي به آقاي سوم گفته بود كه كار اين آقا اينقدر ها نمي ارزه . . .آقاي دومي اما اونقدر اعتبار بدست آورده بود كه همه مزدش رو بگيره، و گرفت. اينجا كسي كه ضرر كرد آقا اولي بود ، اون اعتقاد داشت «ديگي كه براي من نمي جوشه، بهتره كه كله سگ توش بجوشه» اما . . .اما با اين كار دل آقا دومي رو هم يه جورايي شكست
پذيرفتن اين موضوع كه كسي كه روش حساب مي كني نارفيقي كنه سخته
اصلاً آسون نيست
شبانه
امشب مه جلو پنجره رو گرفته،پسرك گلش رو نمي تونه ببينه، حيف هنوز پسرك اونقدري قد نكشيده كه دستش به اون طرف پنجره برسه و مه رو كنار بزنه. پسرك به صبح فردا اميد داره و خوب ميدونه كه مثل خودش، گلش هم حساب روزاي اين وسط بودن اين پنجره رو داره، فقط گلش
دل پسرك خيلي هواي اون كه اون طرف پنجرست رو كرده، خيلي
Sunday, June 13, 2004
شعر از رضا رفيع (سردبيرگل اقا) !ا
مانتو كوتاه
ديد مأموري زني را توي راه------«كو هميگفت اي خدا و اي اله»
تو كجايي تا شوم من همسرت------وقت خواب آيد بگيرم در برت
تاپ پوشم بهر تو با استريچ------جاي مي نوشم به همراهت سنايچ
پا دهد، صندل برايت پا كنم------تا خودم را در دل تو جا كنم
زانتيايت را بشويم روز و شب------داخلش بنشينم از درب عقب
در جلو آنكه نشيند، آن تويي------در حقيقت صاحب فرمان تويي
گر تو گويي، شال بر سر مينهم------گر تو خواهي، موي را فر ميدهم
موي سر مش ميزنم از بهر تو------يكسره حتي به وقت قهر تو
از براي تست كوته آستين------پاچهي شلوار من هم همچنين
غير يككيلو النگو توي دست------پاي من بهر تو پر خلخال هست
بهر تو مالم به صورت نيوهآ------يك گرم، يا دو گرم ... يا اينهوا !
اودكلن بر خود زنم پيشت مدام------تا كه بوي گل بگيرد هر كجام
ميروم حمام گرم كوي تو------ميزنم سشوار، رو در روي تو
گر كه حتي مو نباشد بر سرم------من كلهگيس از دبي فوراً خورم!
اي فدايت ريمل و بيگوديام------وي فدايت لنز و عينك دوديام
من براي تست گر «روژ» ميزنم------گر جز اين بوده است، كمتر از زنم!
از براي تست اين روژ گونهام------ورنه بهر غير، ديگر گونهام
خاك پاي تست خط چشم من------تا درآيد چشم هر مرد خفن
لاك ناخنهام ناز شست تو------ناخن مصنوعيام در دست تو
بهترينها را پزم بهر غذا------پيتزا و شينسل و لازانيا
با دسر بعدش پذيرايي كنم------همرهش يك استكان چايي كنم
اي به قربان تو هر چه باكلاس------ميشوم خوشتيپ بهرت از اساس
بهر تو تيپ جوادي ميزنم------گر نجواهي، تيپ عادي ميزنم
«گر كه گويي اين كنم يا آن كنم»------من دقيقاً اي عزيز آنسان كنم
من برايت ميشوم اِند ِمرام------گر كه باشد سايهي تو مستدام
كاش ميشد من ببينم رويكت------واكنم گلسر، زنم بر مويكت
***
گفت مأمورش كه: اي زن، كات كن!------كمتر از اين خلق عالم مات كن
چيست اين لاطائلات و ترّهات؟------حاسبوا اعمالكن، قبل از ممات
بوي كفر آيد ز كل جملههات------اين چه ايماني است؟ ارواح بابات!
تيپ تو بوي تساهل ميدهد------نفس آدم را كمي هل ميدهد
حرفهاي تو خلاف عفت است------بدتر از ايميل و يكصد تا چت است!
آنچه كلاً عرض كردي، نارواست------«مفسدٌ في العرض» بودن هم خطاست
با خدايت مثل آدم حرف زن------گر كه قادر نيستي، اصلاً نرن!
از خدا چي چي تصور ميكني------كاين چنين با او تغيير ميكني؟
شل حجابا! دين ادا اطوار نيست------جاي مانتو كوته سركار نيست!
بايد آموزي كمي علم كلام------حق همين باشد كه گويم، والسلام!
چون به پايان آمدش مأمور حرف------از خجالت آب شد زن مثل برف
گفت: اي مأمور، حالم زار شد------از مرام خود دلم بيزار شد
حرف تو هر چند توي خال زد------در نگاهم ليك ضدّ حال زد
از سخنهاي تو من دپرس شدم------گر طلا بودم دوباره مس شدم
من پشيمان گشتم از ايمان خود------ميروم اكنون به كفرستان خود
بعد از اين ريلكس ميگردم دگر------كاملاً برعكس ميگردم دگر
پس سر خود را گرفت و گشت دور------با دلي آشفته و چشمي نمور
***
ناگهان در توي ره، مأمور را------تلفن همراه آمد در صدا
يك نفر در پشت خط از راه دور------گفت با مأمور: كاي مرد غيور
اين چه برخوردي است كه مورد پرد؟------مردهشور اين طرز ارشادت برد!
از چه زن را ول نمودي در فراق؟------أنكر الأشخاص عندي ذوالچماق
تو براي وصله كردن آمدي------ني براي مثله كردن آمدي
ما برون را بنگريم و قال را------منتها يكخوردهاي هم حال را
اين زني كه تو چنين پراندياش------فاسد و فاسق پس آنگه خواندياش
هيچ ميداني كه خيلي زود زود------او «فرار مغزها» خواهد نمود؟
اين فضاي اجتماع حاليه------گر چه هر چه بستهترتر(!) عاليه
مصلحت ميباشد اما بعد از اين------باز گردد يككمي ماند چين
پس به محض قطع اين تلفن بدو------دامن زن را بگير و گو مرو
( دامنش را گر گرفتي در مسير------در حد شرعيش اما تو بگير! )
رفت مأمور از پي زن با دليل------گر چه در ظاهر بسان زن ذليل
ديد زن را در خيابان صفا------رفت پيشش، گفت او را: خواهرا!
بعد از اينها ترك قيل و قال كن------با خدا هر طور خواهي حال كن
توي هيچ آداب و ترتيبي مكوش------هر چه ميخواهد دل تنگت بپوش!
Friday, June 11, 2004
قبل بارون
قبل از بارون، وقتي آسمون حسابي تيره ميشه ، دلت مي خواد بگيره. تو يادش بنداز كه بايد يه بارون حسابي بزنه تا رنگين كمون چشمهاتو بنوازه. ميدونم كه ميدونستي. بگو اونم يادش نره
هميشه بهترينها وقتي اتفاق مي افتن كه انتظار نداري
Thursday, June 10, 2004
نيمه
محبوبم! مرا ببخش كه تو را با لفظ دوم شخص خطاب مي كنم.زيرا تو آن نيمه زيباي مني كه از لحظه طلوعمان در دستان مقدس خداوند، همواره كم داشته ام. مرا ببخش، محبوبم
اينم از جبران خليل جبرانه اما ميدونم كه فقط جبران به حرف جبران اعتقاد نداره...شما چطور؟ا
Tuesday, June 08, 2004
شبانه
پسرك بارهااز قايقران ها شنيده بود كه گاهي پيش مياد كه اين قايقران نيست كه قايق رو هدايت مي كنه بلكه اين قايقه كه قايقران رو با خودش مي بره.
و بارها به اين ادعا خنديده بود و گفته بود شما ديگه نبايد اينو بگيد چون خودتون هدايت گريد ،يعني تا بحال هيچ قايقراني نبوده تو اين جور وقتها بگه كه «آهاي آقاي قايق! وايسا، من با تو نميام. تو با من بيا!» قايقرونا جواب مي دادن «قايق خودش ميره » ولي باز پسرك گفته بود مگه نه اينكه شما بايد قايق رو از راهي كه خودش ميره به راهي كه خودتون ميخواين برگردونيد؟ اين روزا تازه داره مي فهمه كه اونچه كه رام نشدنيه روح رونده ايه كه راه خودشو بهتر از راننده خودش مي دونه. پسرك اين روزا ديگه مي فهمه حكايت قايقرونا واقعيت زندگيه. اصلاً مگه پسرك تونست دل خودشو تو قفس نگه داره كه دائم به اون طرف پنجره سر نزنه؟ حالا پسرك مي دونه كه تا يه جايي ميشه دل رو روند تو مسيري كه به نظر خودش درست مياد. بعد، يه وقتي فرا مي رسه كه خود دل بهتر و درست تر راهشو پيدا مي كنه. ديروز يه قايقران به پسرك گفت مي توني زندونيش كني كه نره دنبال گل دوست داشتنيت؟ پسرك فقط لبخندي از سر سرخوشي زده بود و گفته بود : «چه توقعي!!!!!!؟؟؟؟؟؟» و دنبال دلش دوباره رفت به اون طرف پنجره...پسرك خيلي بيشتر مي دونست
اگه بدونيد چقدر دلش بيشتر گلش رو مي خواست
Sunday, June 06, 2004
Saturday, June 05, 2004
وظيفه
وقتي بعد كلي آرزو و ساختن يه عالم قصر شني تو روياهات برسي به نقطه اي كه دوست داشتن رو وظيفه بدوني، بد جوري تو تله روزگار گير افتادي. همچين كه مي شينه و قه قه بهت مي خنده. چون به هر حال واسه هر صاحب كاري كه كار كني از چيزي كه در ازاي كارت مي گيري راضي نخواهي بود. البته، مي دونم وقتي به اين جا مي رسي كه طرف حسابت خواستن تو رو مث يه وظيفه بدونه و بخواد ازت تو عشق كار بكشه
اما به نظر نخودسياه هيچ كسي وظيفش در قبال هيچ كس ديگه اي ايجاب نمي كنه كه دوستش داشته باشه. اين تنها يه لظفه كه آدما به خودشون مي كنن و اجازه اينو به خودشون مي دن كه فقط براي خودشون صبح تا شب دور خودشون نچرخن.
تو يه روز اين لطف رو به خودت كردي. چند روزي عاشق بودي و ازش لذت بردي. بي خيال اونكه قدر ندونسته. تو قدر خودتو بدون
Wednesday, June 02, 2004
باشماقيم هاردادي؟
برداشت آزاد و يه كم با چاشني زبان مادري (آذري) از شعر «كفشهايم كو...» سهراب سپهري توسط سيد ابراهيم نبوي
هاردادي باشماقلار!
چه كسي ميپرتد(!) برطرفم
اين داش لار،
او به اين پرتابش، باش مرا ميشكند.
باشماقم را يك مأمور
- آن كي زد دكة من را برهم-
با خود برد
«مانده پاي آبله از راه دراز!»
چه كسي بود صدا كرد: «بويوك»
آشنا بود صدايش با من
اندكي لهجة تركي ميداشت!
من كمي ترسيدم،
و صدايش مثل «بايرام» بود،
كه به شهريداري،
رفته و خدمت سدّي معبر
ميكند در آنجا.
كمرم درد عجيبي دارد.
جاي يك تيپا بر آن ماندهست
من به اندازة يك سطل دلم ميجيرد كه چرا من بايد دستفروشي باشم،
و «اروج»،
كه عمي اوغلاني «مش رجب» است،
برود شهريدار در مركز،
و دلم ميجيرد،
كه چيرا «مش قربان»،
كه نمودهست گاچاخ در دكّان،
گاهگاه (!) ميخندد بر ريشم.
بايد ايمروز همين دكة خود را كه به اندازة مقروضاتم جا دارد، بردارم
و به اوردا بروم.
من به آقايي كه شهريدار است
خواهم گفت،
دكة سبز مرا زرد كنيد
و مرا نيز ايجازا بدهيد
كه كمي جنس گاچاخ بفروشم،
كوپني، سيگاري...
من شنيدم كه كسي ميفرمود،
دو سه روزي است گاچاق نيز شناور شده است
يا ايجازا بدهيد كه دل و گلوه فروشي بزنم،
«دل خوش سيخي چند؟»
من به او ميگويم
كه مرا، باشماقم گم شده است
باشماقيم هاردادي؟
دوستاني كه آذري نميدونن هم بدونن كه معني اين كلمات چيه! بزار نخودسياهم يه بار ديلماج(مترجم همين دوستان عزيز آذري) بشه
هاردا دي باشماقلار: كفشها كجا هستند...داش لار:كفشها...باش: كله...عمي اوغلان:پسر عمو...اوردا:آنجا
شبانه
مامان گنجيشكه كه لونش رو درخت كنار گل بود يه مدت رفته بود سفر، بابا گنجيشكه هم كه هميشه كار داشت. هيچكي مث يه گنجيشك خونواده دار نمي دونه كه چقدر سخته پيدا كردن و در آوردن يه كرم خوشمزه از تو خاك و بردنش به خونه برا گنجشك كوچولوهاي گرسنه. تو اين مدت هم مامان گنجيشكه از گل پسرك خواسته بود از گنجشك كوچولو كه هنوز نمي تونست پرواز كنه نگهداري كنه. گل اون روزاي اول خيلي راضي نبود . آخه جوجه گنجيشكه سر و صدا زياد مي كرد، دائم به ساقه گل نوك مي زد و برگهاشو ميكند. تا حواس گل پرت مي شد شيطنت جوجه هم گل ميكرد و مي رفت تو چمنهايي كه يه كم بلند شده بودن پنهون مي شد و گل مهربون مجبور ميشد دنبالش بگرده تا يه وقت شرمنده مامان گنجيشك نشه
يواش يواش گل به جوجه عادت مي كرد و اين آخري ها مثل گلبرگهاي خودش دوستش داشت
اما ديروز مامان گنجشك اومد به لونش، بابا گنجيشك هم شب با نوك پر اومد. جوجه رفته بود پيش مامان و باباش . مامان گنجشك انگار يه جاي بزرگتر براي خودشون پيدا كرده بود و چند روز ديگه مي خواست جوجه كوچولوش رو ببره اونجا، خوب حق داشت، جوجه كه بزرگ بشه جاي بزرگتري لازم دارند
اما گل غصش شده بود. مامان گنجشك رو دوست داشت. جوجه شيطون و با نمكش رو خيلي دوست داشت. اما فكر كرد كه بايد عادت كنه به اين وضع. بالاخره كه چي؟ مامان گنجيشك بالاخره با جوجه كوچولوش از اونجا مي رفتن. هرچند به گل قول داده بودن هروقت بشه همين جا جاي بهتري بسازن براي خودشون بر ميگردن پيش گل پسرك
گل تو همين فكرها بود كه مامان گنجيشكه اومد جوجه كوچولوش رو گذاشت رو دامن گل و ازش خواهش كرد حالا كه با جفتش مشغول صحبت در مورد سفرشونه، جوجه رو كه با جيك جيك ممتدش مزاحم بابا و مامانشه نگه داره تا اونا حرفشون تموم بشه
چشماي گل برقي از شادي زد و پر هاي كوجولوي جوجه رو نوازش كرد. خيلي خوشحال بود گل پسرك
آخّ گفتم پسرك. اصلاً حواسمون به اون نبود
تموم اين مدت پسرك از پشت پنجره گلش رو نگاه مي كرد و با ناراحتيش ناراحت ميشد و از شاديش خوشحال
اما اين آخر اين فكر حسابي ذهنش رو مشغول كرده بود كه «كي مي شه يكي هم باشه من و گلم اين پنجره رو بسپريم به اون و بنشينيم كنار هم و . . . » جوجه رو دامن گل داشت خواب اون روز رو مي ديد